در مقام طلب

مست و هشیار

محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست

دست طمع چو پیش کسان می‌کنی دراز

پل بسته‌ای که بگـذری از آبـروی خویـش


صائب تبریزی

اظهار عجز پیش ستمگر ز ابلهی است

اشـک کبـاب باعث طغیـان آتـش است


صائب تبریزی

تهمت سرمه به آن چشم سیه، عین خطاست

سرمه گردیست کـه خیـزد ز صـف مژگانش


صائب تبریزی

کلیـد داری کعبه نشـانه حـق نیست

کسی ست حق، که در آن بی‌ کلید می‌آید


حسن بیاتانی

دوئی به مذهب فرمانبران عشق خطاست

خــدا یـکی و محـبّـت یـکی و یـار یـکی


نثاری تبریزی

در ره منـزل لیلی که خطـرهاست در آن

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی


حضرت حافظ جان

کِی باشـد و کِی باشـد و کِی باشد و کِی؟

مِی باشـد و مِی باشـد و مِی باشـد و مِی

من باشـم و من باشـم و من باشـم و من

وِی باشد و وِی باشد و وِی باشد و وِی

نه بسته‌ام به کس دل، نه بسته کس به من دل

چــو تختـــه پاره بـر مــــوج، رهــا رهــا رهــا مـن


سیمین بهبهانی

ابوعلی (حسین) سینا

در مدح امیرالمؤمنین

مولا علی علیه السلام

 

 

بگردون ابرش از رحمت برآمد از دل دریا

که دریا شد از آن صحرا که صحرا شد از آن دریا

ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی

من نگویم چه کن از اهل دلی، خود تو بگوی


حضرت حافظ جان

گر خونِ ما به پای تو ریزد، حلال تو

ور خونبها به غیر تو باشد، حرام ما


شهریار

بر درخت زنده، بی برگی چه غم؟

وای بـر احوالِ بــرگِ بی درخت


شفیعی کدکنی

لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری ...

که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم


سعدی

کرم کردی به دشنام ام ، به نفرینت دعا گویم

جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را

حافظ

دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد

که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی

سعدی

سنگ را آب کردن

کار عشق است

آب را سنگ کردن

شاهکار صمیمانه کیست؟


سید علی میرافضلی

دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را
که مدتی بگسستند و باز پیوستند

شیخ اجل سعدی
به جانت کاز میان جان ز جانت دوست تر دارم
به حق دوستی جانا که باور دار سوگندم

شیخ اجل سعدی

جلوه ها کردم و نشناخت مرا اهل دلی

منم آن سوسن وحشی که به ویرانه دمید


رهی معیـّری