لینک عضویت
گروه/کانال تلگرام «در مقام طلب»
شعرهای این وبلاگ و بیش از آن
در این گروه/کانال وجود دارد!
لینک عضویت
گروه/کانال تلگرام «در مقام طلب»
شعرهای این وبلاگ و بیش از آن
در این گروه/کانال وجود دارد!
در طواف شمع میگفت این سخن پروانهای
سوختم زین آشنایان ای خوشا بیگانهای
بلبل از شوق گل و پروانه از سودای شمع
هریکی سوزد به نوعی در غم جانانهای
بهار
دیدی که یار، جز سَرِ جور و ستم نداشت
بشکست عهد، وز غمِ ما هیچ غم نداشت
یا رب مگیرش ار چه دلِ چون کبوترم
افکند و کُشت و عزتِ صیدِ حرم نداشت
بر من جفا ز بختِ من آمد وگرنه یار
حاشا که رسمِ لطف و طریقِ کَرَم نداشت
با این همه هر آن که نه خواری کشید از او
هر جا که رفت، هیچ کَسَش محترم نداشت
ساقی بیار باده و با محتسب بگو
انکارِ ما مَکُن که چنین جام، جم نداشت
هر راهرو که ره به حریمِ درش نبرد
مسکین بُرید وادی و ره در حرم نداشت
حافظ بِبَر تو گویِ فصاحت که مدعی
هیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت
حافظ
دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت
ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت
ما بیخبر شدیم که دیدیم حسن او
او خود ز حال بیخبر ما خبر نداشت
ما را به چشم کرد که تا صید او شدیم
زان پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشت
گفتا جفا نجویم زین خود گذر نکرد
گفتا وفا نمایم زان خود اثر نداشت
وصلش ز دست رفت که کیسه وفا نکرد
زخمش به دل رسید که سینه سپر نداشت
گفتند خرم است شبستان وصل او
رفتم که بار خواهم دیدم که در نداشت
گفتم که بر پرم سوی بام سرای او
چه سود مرغ همت من بال و پر نداشت
خاقانی ارچه نرد وفا باخت با غمش
در ششدر اوفتاد که مهره گذر نداشت
خاقانی
خرد آن پایه ندارد که برو پای گذاری / بختیاری تو و بر مرکب اقبال سواری
چون توان در تو رسیدن؟ به دویدن؟ به پریدن؟ / نور پایی که چنین با دگران فاصله داری
لیله القدر وصال تو چه فرخنده شبی بود / تا چه دیدی که چنین مستی و پرشور و شراری
شعله در خرمن تاریکی تاریخ فکندی / چشم بیدار زمان بودی و خسبیده به غاری
از اشارات تو روشن شده چشمان بشارت / طرفه فانوسی و آویخته بر طرفه مناری
نه دل من طرب آلود نگاه و نفس توست / از نگاه و نفست حق به طرب آمده، آری
به شفاخانه قانون تو افتاد نجاتم / کیمیایی است سعادت ز فتوحات تو جاری
ای غزلواره پایانی دیوان نبوت / حجت بالغه شاعری حضرت باری
دولتی! اختر اقبال بلندی که بخندی / رحمتی! سینه آبستن ابری که بباری
شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنانی / کوثر خلد نشان سدرهٔ معراج تباری
مژده یی اختر سعدی جرسی نعرهٔ رعدی / آفتابی، سحری، خنده صبح شب تاری
یوسفستان جمالی هنرستان خیالی / شکرستان وصالی ز شکر شور برآری
روح عشقی، هنری خمر خرابات طهوری / نفحات شب قدری نفس سبز بهاری
همه اقطار گرفتی، همه آفاق گشودی / به جهادی و مدادی و کتابی و شعاری
توسن تجربه، ای فاتح آفاق تجرد / در شب واقعه راندی ز مداری به مداری
ز سوادی به خیالی، ز خیالی به هلالی / پای پر آبله جبریل و تو چالاک سواری
بال در بال ملائک به تماشای رسولان / طائر گلشن قدسی تو و خود عین مطاری
به تجمل بگذشتی به جلالت بنشستی / بر چنان خوان کریمی و چنان خیل کباری
میهمان حرم ستر و عفاف ملکوتی / در تماشاگه رازی و تماشاگر یاری
با ظلومان و جهولان و منوعان و جزوعان / مهربان باش چو بر حمل امانت بگماری
تو بر ارکان شریعت نزدی سقف معیشت / سیر چشمی تو، رسالت ز تجارت نشماری
به خدایی که تو را شاهد سوگند قلم کرد / که حریفان قلم را به فقیهان نسپاری
عبدالکریم سروش
من نمىگویم سمندر باش یا پروانه باش
چون به عشقِ سوختن افتادهاى مردانه باش
هنر کج
(استقبال محمد سهرابی از ترجیعبند سعدی)
دیری است که در هوای دلبر
دل میپردم چنان کبوتر
هر پرده ز گوشهٔ دل ماست
چون حاجب و پردهدار این در
از جان نتراودم بهجز مرگ
وز خون رگم به غیر نشتر
در ما نکند نراند آن حکم
ما را نکند براند از در
گر دشتم و کوه اسیر اویم
در بند ویام نه بند دیگر
در یاد لبش عقیق هستم
در کوه فراق روی دلبر
آه ای دل من بساز با بت
آه ای جگرم بمان به آذر
جان است و نهفته است در تن
فکر است و نشسته است در سر
اکنونکه نبینمش عیانی
در هیچ افق به هیچ منظر
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
ما را دم آفتاب کشتند
پیش رخ آن جناب کشتند
در گریه شدیم کشتهٔ مست
ما را وسط شراب کشتند
رفتیم تصادفاً به زلفش
ما را سر پیچوتاب کشتند
میکشت بهحکم دلبخواهی
ما را نه سر حساب کشتند
یک روز خود از ثواب مردیم
یک روز سر صواب کشتند
گشتیم هلاک نرگس او
ما را به میان خواب کشتند
گفتیم کجاست زندگانی
ما را عوض جواب کشتند
ما را وسط دو دیدهٔ خویش
مابین دو نهر آب کشتند
بر خاک چو شیشهای پر از عطر
بر مقدم بوتراب کشتند
اکنونکهاکنونکه ملازمان رویش
دل را پس این حجاب کشتند
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
خون جگرم زد از بصر موج
آری که چنین زند جگر موج
دریای شرار نامهٔ ماست
بستیم به بال نامهبر موج
با ما چه کند که تلخکامیم
گیرم که زند بسی شکر موج
ای شیر نجف سری بجنبان
چونان که میان بحر سر موج
با یکدو تکان سر بینداز
در نقشهٔ دهر و بوم و بر موج
تا ری برود نجف به هر باد
تا ری برود نجف به هر موج
ماراست میان دوست ساحل
با توست ز زلف تا کمر موج
دوشینه که داشت از شرارت
پروانهٔ من به بالوپربالوپر موج
آن شعله مرا محیط غم شد
امید مرا شد از خطر موج
در بحر غمت شکست خوردم
من بودم و تخته و دگر موج
با خون دل و جگر نوشتم
نیمی روی تخته نیم بر موج
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
از پلک تو ملک تا که نم شد
هر قطرهٔ قابل تو یم شد
احکام امور مینویسد
دستی که به تیغ تو علم شد
تو از پس پرده هو کشیدی
عیسای طبیب متهم شد
روزی ز عسل به قهر رفتی
بیچاره ز هول خویش سم شد
آهوی نگاه شاعرانت
رم کرد به هرکجا حرم شد
خورشید به سایه داد تشریف
قنبر نه به خویش محترم شد
شد ترس ملازم جدایی
تا همدم عاشقان جنم شد
خون تو به خون ما اثر داد
این است که عشق دمبهدمدمبهدم شد
بیچاره دلم که در فراقت
بازیچهٔ عشق و شور و غم شد
وصل چو منی به حشر افتاد
ازبسکه اهم فیالاهم شد
چون راه در آن جمال اکمل
در شدت بستگی اتم شد
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
ای عارض تو بهار عریان
ای جبر تو اختیار عریان
شیرازه نشد فضائل تو
ای منقبتت بحار عریان
پروانهٔ داغ ما نشد مهر
جز شمع در اعتبار عریان
تنپوش بدوز بر مزارت
زین شعر قصیدهوار عریان
با ماست ردای زلف دلبر
با توست بنفشهزار عریان
هوهوی خدای شد ملبس
در کسوت ذوالفقار عریان
برخیز و بپوش خون ما را
بر جاده و رهگذار عریان
حتی نجفت چو رخت بندی
دور از تو شود دیار عریان
شد گوش من از زمان طفلی
بر حسن تو پردهدار عریان
از کعبه اگر که چشم پوشی
رحم است به مستجار عریان
صد خرقه به تن کند چو منصور
از دست تو چوب دار عریان
چون جامهٔ پلک باز کردم
شد دیدهٔ من شکار عریان
بی جلوهٔ تو به تن چه پوشد
آیینهٔ بیقرار عریان
بی روی تو آتشی ننوشم
زین می که بود شرار عریان
اکنونکهاکنونکه مرا نمیکند مست
این دختر رز تبار عریان
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
بستند فرشتگان تو را صف
سبوح به لب صبوح بر کف
حوری به هوای دوست برداشت
از زلف سهتار و از دلش دف
هر کس که رود به مکه حاجی است
وآن کس که رود نجف منجف
آدم که به آب بود و در گل
بودی تو به صنع خود معرف
در سجده بر آدم نخستین
گشتند چو قدسیان ملکف
بر مشرف کائنات کردند
سجده ز شرافت تو اشرف
عشق تو نداشت در دو عالم
تاریخ صدور و روز مصرف
موسی به عدم چو بود میریخت
از گیسوی تو دوات مصحف
اکنونکه شد از شکاف دیوار
کعبه به قدم تو مشرف
از هجر یگانه چاره این است
کز سوز جگر چو وادی طف
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
تیغ تو علی نبود اگر کج
میرفت دلم به هر سفر کج
شد فتح دلم به ذوالفقارت
بگرفت کجی ره دگر کج
ای حرف دل تو دمبهدم راست
وی زلف سر تو سربهسر کج
من مدح دو ابروی تو گویم
اینجاست که میشود هنر کج
آورده تو را ثقیل نامی
جبریل چو گشته بالوپر کج
خورشید کج از افق برآید
گر زلف کنی به رخ سحر کج
یک سوی زمین شود گرانتر
تیغت چو شود سر کمر کج
بیهوده ز تن زره نکندی
شمشیر شود بر آن گهر کج
از گیسوی توست یا ز تیغت
پیچد به مدینه گر خبر کج
تنها نه ردیف نیست کارم
بل گشته ردیف کج
وقتیکه زبان بریزم و باز
زلفین تو هست بیشتر کج
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
شد ساغر من شراب واجب
شد تیغ تو شیخ و شاب واجب
تعظیم خم از شعائر توست
در عهد تو شد شراب واجب
بالای تو نیز حکم دارد
در سایهٔ توست خواب واجب
در زلف تو شرم من ضروری است
در ختم بود گلاب واجب
بوسید نبی تو را و گردید
بوسیدن آفتاب واجب
دستم همه عمر زیر سنگ است
در گشت چو بر رکاب واجب
بر خرمن من شرر مؤکد
بر سوختهٔ تو آب واجب
زنجیر طبیعتش همین است
ای زلف تو اضطراب واجب
بر من سر شعله لال بودن
وقتی شد از آن جناب واجب
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
زان زلف شب و میان باریک
ره سخت شدهاست و سخت تاریک
این محشر کبریاست یا رخ
ما یصنع فیک جل باریک
گفتم که ببوسمت از این دور
گفتم که نشانمت به نزدیک
شد بوسه تلف ز دوری راه
نزدیک شد احتضار من لیک
امید وصال زندهام کرد
کوری دو دیدهٔ اعادیک
تیغی بدوان بهجای نامه
یا تعزیتی بهجای تبریک
بگذر ز فرات و پیش ما آی
شد دجله دو دیدهٔ موالیک
مگذار مرا ز تو بگیرند
چونان که ز فارس خاک تاجیک
اندازهٔ وصل تو نبودم
اندازه نگه نداشتم نیک
گفتند که سجده بر تو شرک است
معنی است غلام شرک و تشریک
من خواستمت خدا نخوانم
ای شأن اجل نمیگذاریک
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
لأجلک یا مدینة الصلاة أصلّی
لأجلک یا بهیّة المساکن یا زهرة المدائن
یا قدس یا مدینة الصلاة أصلّی
عیوننا إلیک ترحل کل یوم
تدور فی أروقة المعابد
تعانق الکنائس القدیمة
وتمسح الحزن عن المساجد
یا لیلة الإسراء یا درب من مرّوا إلى السماء
عیوننا إلیک ترحل کلّ یوم وإنّنی أصلّی
الطفل فی المغارة وأمّه مریم وجهان یبکیان
لأجل من تشرّدوا
لأجل أطفال بلا منازل
لأجل من دافع واستشهد فی المداخل
واستشهد السلام فی وطن السلام
وسقط العدل على المداخل
حین هوت مدینة القدس
تراجع الحبّ وفی قلوب الدنیا استوطنت الحرب
الطفل فی المغارة وأمه مریم وجهان یبکیان وإننی أصلّی
الغضب الساطع آتٍ وأنا کلی إیمان
الغضب الساطع آتٍ سأمرُّ على الأحزان
من کل طریق آتٍ بجیاد الرهبة آتٍ
وکوجه الله الغامر آتٍ آتٍ آتٍ
لن یقفل باب مدینتنا فأنا ذاهبة لأصلّی
سأدقّ على الأبواب وسأفتحها الأبواب
وستغسل یا نهر الأردن وجهی بمیاه قدسیة
وستمحو یا نهر الأردن آثار القدم الهمجیة
الغضب الساطع آتٍ بجیاد الرهبة آتٍ
وسیهزم وجه القوّة
البیت لنا والقدس لنا
وبأیدینا سنعید بهاء القدس
بأیدینا للقدس سلام آتٍ
ای که با سلسله زلف دراز آمدهای
فرصتت باد که دیوانه نواز آمدهای
ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت
چون به پرسیدن ارباب نیاز آمدهای
پیش بالای تو میرم چه به صلح و چه به جنگ
چون به هر حال برازنده ناز آمدهای
آب و آتش به هم آمیختهای از لب لعل
چشم بد دور که بس شعبده بازآمدهای
آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب
کشته غمزه خود را به نماز آمدهای
زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم
مست و آشفته به خلوتگه راز آمدهای
گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلودهست
مگر از مذهب این طایفه بازآمدهای
حافظ
آموخت تا که عطر زشیشه فرار را
آموختم فرار ز یاران به یار را
دل می کشید ناز من و درد و بار را
کاموختم کشیدن ناز نگار را
پس می کشم به وزن و قوافی خمار را
***
گیرم که کرد خواب رفیقان مرا کسل
گیرم که گشت باده ازین خستگی خجل
گیرم که رفت پای طرب تا کمر به گل
ناخن به زلف یار رسانم به فتح دل
مطرب اگر کلافه نوازد سه تار را
***
باید که تر شود ز لب من شراب خشک
باید رسد به شبنم من آفتاب خشک
دل رنجه شد ز زهد دوات و کتاب خشک
از عاشقان سلام تر از تو جواب خشک
از ما مکن دریغ لب آبدار را
***
شد پایمال خال و خطت آبروی چشم
از باده شد تهی و پر از خون سبوی چشم
شد صرف نحوه نگهت گفتگوی چشم
گفتی بسوز در غم من ای بروی چشم
تا می درم لباس بپا کن شرار را
***
بازار حسن داغ نمودی برای که؟
چون جز تو نیست پس تو شدستی خدای که؟
آخر نویسم این همه عشوه برای که ؟
ما بهتریم جان علی یا ملائکه؟
ما را بچسب نه ملک بال دار را
***
این دستپاچگی زسر اتفاق نیست
هول وصال کم زنهیب فراق نیست
شرح بسیط وصل به بسط و رواق نیست
اصلا مزار انور تو در عراق نیست
معنی کجا به کار ببندد مزار را
***
با قل هوالله است برابر علی مدد
یا مرتضی است شانه به شانه به یا صمد ؟
هستند مرتضی و خدا هر دو معتمد
جوشانده ای زنسخهء عیسی ست این سند
گر دم کنند خون دم ذوالفقار را
***
ظهر است بر جهاز شتر آفتاب کن
خود را ببین به صفحه آب و ثواب کن
این برکه را به عکسی از آن رخ شراب کن
از بین جمع یک دو ذبیح انتخاب کن
پر لاله کن به خون شهیدان بهار را
***
من لی یَکونُ حَسب یکون لدهر حسب
با این حساب هرچه که دل خواست کرد کسب
چسبیده است تیغ تو بر منکر نچسب
از انتهای معرکه بی زین گریزد اسب
دنبال اگر کنی سر میدان سوار را
***
کس نیست این چنین اسد بی بدل که تو
کس نیست این چنین همه علم و عمل که تو
کس نیست این چنین همه زهر و عسل که تو
احمد نرفت بر سر دوش تو بلکه تو
رفتی به شان احمد مکی تبار را
***
از خاک کشتگان تو باید سبو دمد
مست است از نیام تو عَمرِ بن عبدود
در عهد تو رطوبت مِی، زد به هر بلد
خورشید مست کردو دو دور ِ اضافه زد
دادی زبس به دست پیاله مدار را
***
مردان طواف جز سر حیدر نمی کنند
سجده به غیر خادم قنبر نمی کنند
قومی چو ما مراوده زین در نمی کنند
خورشید و مه ملاحظه ات گر نمی کنند
بر من ببخش گردش لیل و نهار را
***
دانی که من نفس به چه منوال می زنم
چون مرغ نیم کشته پر و بال می زنم
هر شب به طرز وصل تو صد فال می زنم
بیمم مده ز هجر که تب خال می زنم
با زخم لب چه سان بمکم خال یار را
***
امشب بر آن سرم که جنون را ادب کنم
برچهره تو صبح و به روی تو شب کنم
لب لب کنان به یاد لبت باز تب کنم
شیرانه سر تصرف ری تا حلب کنم
وز آه خود کشم به بخارا بخار را
***
خونین دلان به سلطنتش بی شمار شد
این سلطه در مکاشفه تاج انار شد
راضی نشد به عرش و به دلها سوار شد
این گونه شد که حضرت پروردگار شد
سجده کنید حضرت پروردگار را
***
آنکه به خرج خویش مرا دار می زند
تکیه به نخل میثم تمار می زند
تنها نه اینکه جار تو عمار میزند
از بس که مستجار تو را جار می زند
خواندیم مست جار همین مستجار را
***
از من دلیل عشق نپرسید کز سرم
شمشیر می تراود و نشتر ز پیکرم
پیر این چنین خوش است که هستی تو در برم
فرمود : من دو سال ز ایزد جوان ترام
از غیر او مپرس زمان شکار را
***
از عشق چاره نیست وصال تو نوبتی ست
مردن برای عشق تو حکم حکومتی ست
آتش در آب می نگرم این چه حکمتی ست
رخسار آتشین تو از بسکه غیرتی ست
آیینه آب می کند آیینه دار را
***
زلفت سیاه گشته و شد ختم روزگار
خرما زلب بگیر و غبار از جبین یار
تا صبح سینه چاک زند مست و بی قرار
خورشید را بگو که شود زرد و داغدار
پس فاتحه بخوان و بدم روزگار را
***
یک دست آفتاب و دو جین ماه می خرم
یک خرقه از حراجی الله می خرم
صدها قدم غبار از این راه می خرم
از روی عمد خرقه کوتاه می خرم
باپلک جای خرقه بروبم غبار را
***
یک دست آفتاب و هزاران دوجین بهار
یک دست ماهتاب و بهاران هزار بار
یک دست خرقه انجم پولک برآن مزار
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
وقت است ترکنم به سبو زلف یار را
محمد سهرابی
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ویرانه ندارد
دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
در بزم جهان جز دل حسرت کش مانیست
آن شمع که میسوزد و پروانه ندارد
دل خانه عشقست خدا را به که گویم
کارایشی از عشق کس این خانه ندارد
گفتم مه من! از چه تو در دام نیفتی
گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کنی قصه اسکندر و دارا
ده روزه عمر این همه افسانه ندارد
رهی معیری
بِذاک جَرَی شرطُ الهوی بینَ اهلِهِ
و طائفةٌ، بالعهدِ اوفَت فوفّت
شرط عشق در میان عاشقان چنین رفته است
طایفه ای که به عهد خود وفا کردند، معشوق نیز به عهد آنان وفا نمود.
ابن فارض
دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی
ز کدام باده ساقی به من خراب دادی
چه دل و چه دین و ایمان همه گشت رخنه رخنه
مژههای شوخ خود را چو به غمزه آب دادی
دل عالمی ز جا شد چو نقاب بر گشودی
دو جهان به هم بر آمد چو به زلف تاب دادی
در خرمی گشودی چو جمال خود نمودی
ره درد و غم ببستی چو شراب ناب دادی
ز دو چشم نیم مستت میناب عاشقان را
ز لب و جوی جبینت شکر و گلاب دادی
همه کس نصیب خود را برد از زکات حسنت
به من فقیر و مسکین غم بیحساب دادی
همه سرخوش از وصالت من و حسرت و خیالت
همه را شراب دادی و مرا سراب دادی
ز لب شکر فروشت دل فیض خواست کامی
نه اجابتی نمودی نه مرا جواب دادی
فیض کاشانی
محمدِ عربیّ آبرویِ هر دو سراست
کسی که خاکِ درش نیست، خاک بر سر او
شنیدهام که تکلم نمود همچو مسیح
بدین حدیث لب لعل روح پرور او
که من مدینهٔ علمم علی دَرَست مرا
عجب خجسته حدیثیست، من سگ در او
استاد محمد سهرابی
«مناجات ناشنوایان»
ما خیل بندگانیم ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم ما را تو میشناسی
ویرانهئیم و در دل گنجی ز راز داریم
با آنکه بینشانیم، ما را تو میشناسی
با هر کسی نگوییم راز خموشی خویش
بیگانه با کسانیم ما را تو میشناسی
آیینهایم و هرچند لب بستهایم از خلق
بس رازها که دانیم ما را تو میشناسی
از قیل و قال بستند، گوش و زبان ما را
فارغ از این و آنیم ما را تو میشناسی
از ظن خویش هرکس، از ما فسانهها گفت
چون نای بیزبانیم ما را تو میشناسی
در ما صفای طفلی، نفْسُرد از هیاهو
گلزار بیخزانیم ما را تو میشناسی
آیینهسان برابر گوییم هرچه گوییم
یکرو و یکزبانیم ما را تو میشناسی
خط نگه نویسد حال درون ما را
در چشم خود نهانیم ما را تو میشناسی
لب بسته چون حکیمان، سرخوش چو کودکانیم
هم پیر و هم جوانیم ما را تو میشناسی
با دُرد و صافِ گیتی، گه سرخوشی است گه غم
ما دُرد غم کشانیم ما را تو میشناسی
از وادی خموشی راهی به نیکروزی است
ما روزبه، از آنیم ما را تو میشناسی
کس راز غیر از ما، نشنید بس «امینیم»
بهر کسان امانیم ما را تو میشناسی
75/1/14
آتش به لانهی مرغی نمیزنند
گیرم که خیمه خیمهی آلعبا نبود
عاشورای99
چیست گیتی؟ محفلی با قیل و قال آمیخته
ذره هائی، از وجودِ با زوال آمیخته
این تلاش آرزو آمیز هستی نام چیست؟
خواب بی تعبیر گنگی با خیال آمیخته
وین گنه آلوده کردار پر از تشویش چیست؟
اشتیاق لذتی با انفعال آمیخته
چیست این مخلوق لایشعر که دارد شوق فیض؟
یک جهان نقصان، به یک ارزن کمال آمیخته
قهر و مهر بی دلیل روزگارِ سفله چیست؟
زشت خوئی هایِ با غنج و دلال آمیخته
این همه کاوش برای درک ابهامات چیست؟
فرض مجهولی به سودای محال آمیخته
هر دم از بهر دمی دیگر که گردد زندگی
وه چه عزتها که با صدها سؤال آمیخته
رحیم معینی کرمانشاهی
لب های تو با شعر عجین است، عجیب است
ما پسته ندیدیم شکر داشته باشد
والله که من عاشق چشمان تو هستم
والله که تا با خبر از این دل زاری
مهمان خیالم شده ای هر شب و هر شب
والله شبیه منه دیوانه نداری
حقا که مرادیو مریدت شده ام من
حقا که تو خورشید زمینی و زمانی
حاشا که بغیر از تو کسی بر دلم افتد
هم سرور هم بی سر و عین و عنانی
هیهات اگر که آن خواهی و نباشد
ای وای که من تو من را یاد نداری
شاید که به تو زنجیر کنم بند دلم را
جانی و جهانی و چنینی و چنانی
ای نور تر از نور نور تر از نور نور تر از نور
ای ماه تر از ماه ماه تر از ماه ماه تر از ماه
ای شاه تر از شاه شاه تر از شاه شاه تر از شاه
هیهات اگر که آن خواهی و نباشد
ای وای که من تو من را یاد نداری
شاید که به تو زنجیر کنم بند دلم را
جانی و جهانی و چنینی و چنانی
هیهات اگر که آن خواهی و نباشد
ای وای که من تو من را یاد نداری
شاید که به تو زنجیر کنم بند دلم را
جانی و جهانی و چنینی و چنانی
(کسی میدونه شاعرش کیه؟)
خط خون نقطه ی پایان سلیمانی نیست
بهراسید که این اولِ بسم اللّه است...
سیدحمیدرضا برقعی
(چهل روز گذشت... ولی: لن تبرد ابدا...)