به مستی بیطلب بوس از دهان یار میریزد
ثمر چون پخته گردد خودبخود از دار میریزد
صائب تبریزی
بس که بد میگذرد زندگی اهل جهان
مردم از عمر چو سالی گذرد عید کنند
صائب تبریزی
پرده مردم دریدن عیب خود بنمودن است
عیب خود میپوشد از چشم خلایق عیبپوش
صائب تبریزی
ومُهَفْهَفٍ کَالبَدْرِ قُلْتُ لَه انْتَسِبْ / فَأَجابَ ما قَتْلُ الُمحِبِّ عَلَی الُمحِبِّ حرامٌ
«و مهفهف کالبدر قلت له انتسب» یعنى : بسا جوان باریک شکم و زیبائی که مانند شب چهاردهم مىدرخشید دیدم، به او گفتم بگو حسب و نسب خودت را، تا بهبینم که از کدام قبیله هستى، تا اینجا ترجمه همین نصف شعر بود، جوان بهجاى آنکه خود را معرفى کند، و خویشتن را به قبیلهاى نسبت دهد شعر گفت، و در ضمن عمل ندادن به (ما) در شعر به سؤالکننده فهماند که من از قبیله بنى تمیم هستم، زیرا بنى تمیم (ما) را اصلا عمل نمىدهند، بنابراین، سؤالکننده از عدم نصب خبر ما که حرام باشد متوجه شد که این جوان که گوینده شعر هست از بنى تمیم است. (فاجاب. . . . الى آخره) یعنى : پس آن جوان جواب داد که کشتن دوست بر معشوق حرام نیست .
شاهد: در (ما قتل المحب. . . . حرام) که «ما» در این شعر بىعمل است، و لذا (حرام) که خبر ما هست مرفوع آمده، و بنا بر لغت حجازیین باید (ما قتل المحب حراما) گفته شود.
در مجالس حرف سرگوشیزدن با یکدگر
در زمین سینهها تخم نفاق افشاندن است
صائب تبریزی
میروم تا که فراموش کنم چشم تو را
میروم تا که در آغوش کشم یاد تو را
و هوای هوس وصل تو را، خواب تو را
و نگاهت که جهان است و جهان در نگهت
شود آیا که فراموش کنم چشم تو را
تا بسوزم و کنم خاک، غزلهای تو را
تو حریفی و خزان بود که پایان من است
سوگ باران و بهاران همه آواز من است
شاه و گدا به دیده دریادلان یکی است
پوشیده است پست و بلند زمین در آب
صائب تبریزی
عشق را با هردلی نسبت به قدر جوهر است
قطره بر گل شبنم و در قعر دریا گوهر است
صائب تبریزی
فکر شنبه تلخ دارد جمعه اطفال را
عشرت امروز بیاندیشه فردا خوش است
صائب تبریزی
گردش چرخ، بد و نیک ز هم نشناسد
آسیا تفرقه از هم نکند گندم و جو
صائب تبریزی
مستمع صاحبسخن را بر سر کار آورد
غنچه خاموش بلبل را به گفتار آورد
صائب تبریزی
پاکان ستم ز جور فلک بیشتر کشند
گندم چو پاک گشت خورَد زخم آسیا
صائب تبریزی
شب جمعهست و شب فاتحه، ای کاش تو هم...
... دل غمگین مرا با غزلی شاد کنی!
پنجشنبه است ، بوی کفن می دهد تنم
با ذکر حمد و سوره مرا هم دعا کنید ...
بی تو جان من چو آن سازی که تارش در گسست
در حضور از سینهٔ من نغمه خیزد پی به پی
آنچه من در بزم شوق آوردهام دانی که چیست؟
یک چمن گل یک نیستان ناله یک خمخانه می
محمد اقبال لاهوری
شب همان شب که سفر مبداء دوران میشد
خط به خط باور تقویم مسلمان میشد
شب همان شب که جهانی نگران بود آن شب
صحبت از جان پیمبر به میان بود آن شب
در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها
باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها
مرد؛ مردی که کمر بسته به پیکار دگر
بی زره آمده در معرکه یک بار دگر
تا خود صبح خطر دور و برش میرقصید
تیغ عریان شده بالای سرش میرقصید
مرد آن است که تا لحظهٔ آخر مانده
در شب خوف و خطر جای پیمبر مانده
گر چه باران به سبو بود و نفهمید کسی
و محمد خود او بود و نفهمید کسی
در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها
باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها
دیگرانی که به هنگامه تمرّد کردند
جان پیغمبر خود را سپر خود کردند
بگذارید بگویم چه غمی حاصل شد
آیهٔ ترس برای چه کسی نازل شد
بگذارید بگویم خطر عشق مکن
جگر شیر نداری سفر عشق مکن
عنکبوت آیهای از معجزه بر سر در دوخت
تاری از رشته ایمان تو محکمتر دوخت
از شب ترس و تبانی چه بگویم دیگر؟!
از فلانی و فلانی چه بگویم دیگر؟!
یازده قرن به دل سوختهام می دانی
مُهر وحدت به لبم دوختهام می دانی
باز هم یک نفر از درد به من میگوید
من زبان دوختم و خواجه سخن میگوید:
"من که از آتش دل چون خُم مِی در جوشم
مُهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم"
طاقت آوردن این درد نهان آسان نیست
شِقْشقِیه است و سخن گفتن از آن آسان نیست
میرود قصهٔ ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق میخورد آرام آرام
چشم وا کن احد آیینهٔ عبرت شد و رفت
دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت
آن که انگیزهاش از جنگ غنیمت باشد
با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد
داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود
چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود
داد و بیداد برادر که برادر تنهاست
جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست
یک به یک در ملاء عام و نهانی رفتند
همه دنبال فلانی و فلانی رفتند
همه رفتند غمی نیست علی میماند
جای سالم به تنش نیست ولی میماند
مرد مولاست که تا لحظهٔ آخر مانده
دشمن از کشتن او خسته شده درمانده
در دل جنگ نه هر خار و خسی میماند
جگر حمزه اگر داشت کسی میماند
مرد آن است که سر تا به قدم غرق به خون
آن چنانی که علی از اُحد آمد بیرون
میرود قصهٔ ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق میخورد آرام آرام
میرسد قصه به آن جا که علی دل تنگ است
میفروشد زرهی را که رفیق جنگ است
چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد
اِن یکاد از نفس فاطمه بر تن دارد
کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام
تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام
فاطمه فاطمه با رایحهٔ گل آمد
ناگهان شعر حماسی به تغزّل آمد
میرود قصهٔ ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق میخورد آرام آرام
میرسد قصه به آن جا که جهان زیبا شد
با جهاز شتران کوه اُحد بر پا شد
و از آن آینه با آینه بالا میرفت
دست در دست خودش یک تنه بالا میرفت
تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد
پیش چشم همه از دامنه بالا میرفت
تا شهادت بدهد عشق ولی الله است
پله در پله از آن ماذنه بالا میرفت
پیش چشم همه دست پسر بنت اسد
بین دست پسر آمنه بالا میرفت
گفت: این بار به پایان سفر می گویم
«بارها گفتهام و بار دگر می گویم»
راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشانها نخی از وصلهٔ نعلین علی ست
گفت ساقی من این مرد و سبویم دستش
بگذارید که یک شمّه بگویم، دستش
هر چه در عالم بالاست تصرف کرده
شب معراج به من سیب تعارف کرده
گفتنیها همگی گفته شد آن جا اما
واژه در واژه شنیدند صدا را اما...
سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد
آن که فهمید و خودش را به نفهمیدن زد
میرود قصهٔ ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق میخورد آرام آرام
شهر این بار کمر بسته به انکار علی
ریسمان هم گره انداخته در کار علی
بگذارید نگویم که اُحد میلرزد
در و دیوار ازین قصه به خود میلرزد
میرود قصهٔ ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق میخورد آرام آرام
مینویسم که "شب تار سحر میگردد"
یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد
حمید رضا برقعی
مصرع ناقص من کاش که کامل میشد
شعر در وصف تو از سوی تو نازل میشد
شعر در شأن تو شرمنده به همراهم نیست
واژه در دست من آنگونه که میخواهم نیست
من که حیران تو حیران توام می دانم
نه فقط من که در این دایره سرگردانم
همهٔ عالم و آدم به تو میاندیشد
شک ندارم که خدا هم به تو میاندیشد
در زمین هستی و آن سوتر از افلاک تویی
علت خلق زمین ای پدر خاک تویی
کعبه از راز جهان راز خدا آگاه است
راز ایجاز خدا نقطهٔ بسم الله است
کعبه افتاده به پایت سر راهت سرمست
«پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست»
کعبه وقتی که در آغوش خودش یوسف دید
خود زلیخا شد و خود پیرهن صبر درید
کعبه بر سینهٔ خود نام توای مرد نوشت
قلم خواجهٔ شیراز کم آورد، نوشت
«ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه»
مست از خانه برون تاختهای یعنی چه
راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشانها نخی از وصلهٔ نعلین علی ست
روز و شب از تو قضا از تو قدر میگوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» میگوید
میرسد دست شکوه تو به سقف ملکوت
ای که فتح ملکوت است برای تو هبوط
نه فقط دست زمین از تو تو را میخواهد
سالیانی ست که معراج خدا میخواهد
زیر پای تو به زانوی ادب بنشیند
لحظهای جای یتیمان عرب بنشیند
دم به دم عمر تو تلمیح خدا بود علی
رقص شمشیر تو تفریح خدا بود علی
وای اگر تیغ دو دم را به کمر میبستی
وای اگر پارچهٔ زرد به سر میبستی
در هوا تیغ دو دم نعرهٔ هو هو میزد
نعرهٔ حیدریه «أینَ تَفروا» میزد
بار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار
پا در این دایره بگذار عدم را بردار
بعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی
یازده مرتبه در آینه تکرار شدی
راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشانها نخی از وصلهٔ نعلین علی ست
روز و شب از تو قضا از تو قدر میگوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» میگوید
حمید رضا برقعی