در مقام طلب

یک لحظه زندگی، تو از دست می‌رود

وقتی کسی که هستی تو است، می‌رود

شاید که اندکی بنشیند کنار تو

اما کسی که بار سفر بست، می‌رود

علی حیات بخش

سر مغرور من با میل دل باید کنار آمد

که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می‌سازد

فاضل نظری

احسان هنری نیست به امید تلافی

نیکی به کسی کن که به کار تو نیاید

صائب

با شیخ از شراب حکایت مکن که شیخ

تا خون خلق هست ننوشد شراب را

شهریار

در کار خود، من و تو ز او بی وفاتریم

با من ز بی وفایی دنیا، سخن مگو

حسین منزوی

در بند آن نه ایم که دشنام یا دعاست

یادش بخیر، هر که ز ما یاد می‌کند

ره ندارد جلوهٔ آزادگی در کوی عشق

سرو اگر کارند آنجا، بید مجنون می‌شود

رنجیده‌ام ز خویت، اما ز مهر رویت

مشکل روم ز کویت، این بار و بار دیگر

عاشق اصفهانی

به محمدعلی عجمی‌، شاعر تاجیک‌

نشست و گفت‌: کجا می‌رویم ما، یارا؟
سفر، برادر من‌! می‌برد کجا ما را؟

سلام کردم و گفتم‌: شمال‌، تا دریا
به طنز گفت که ما دیده‌ایم دریا را

به لحن‌ِ روشن‌ِ تاجیک‌، شرحمان می‌داد
شکوه شهر سمرقند را، بخارا را

صفای لهجة گرمش به یاد می‌آورد
سروده‌های متون کهن‌، اوستا را

نوای رودکی و فرّ و هنگ فردوسی‌
سرود باربد و زخمة نکیسا را

به رسم‌ِ بیت‌ْبَرَک بین ما مشاعره بود:
«صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را»

به پارسی‌ّ سره سرخوشانه شعری خواند
چنان‌که وسوسه می‌کرد روح نیما را

فشرد دست مرا: گپ بزن‌، بخوان‌. گفتم‌:
«مجال نطق نمانده زبان گویا را»

به پاس گفت‌: بخوان تا به گفتة حافظ
«سرود زهره به رقص آورد مسیحا را»

سؤال کرد که دانای وَخش مولاناست‌؟
ندیده بود خودش را، بزرگ‌ِ دانا را

به پاسخ آمده گفتم‌: بپرس از آیینه‌
یقین که آینه حل می‌کند معمّا را

تماس داشت مدام از دریچة اتوبوس‌
شمال سبز و رها را، شمال زیبا را

کجاست کوه دماوند؟ یکسره می‌گفت‌
نشان دهید به من آن بلند بالا را

نشان دهید که آتشفشان خاموشم‌
نشان دهید به من پیرِ پای‌برجا را

به وجد آمده‌بود از غرور بالغ کوه‌
چه پیر کوه سترگی‌، خوشا تماشا را!

گریخت از من و با کوه‌ِ پیر خلوت کرد
بهانه کرد ظریفانه تنگی جا را

چقدر فاصله افتاده بین ما، گفتم‌
نگاه کرد که‌: بردار فاصله‌ها را

کدام فاصله آیا؟ مگو، مگو، بس‌کن‌
«فراغت از تو میسّر نمی‌شود ما را»

من و تو بر سر یک سفره نان نمک خوردیم‌
چگونه گم کنم آن خاطرات پیدا را؟

کنون اگرچه نه هم‌سفره‌ایم و هم‌کاسه‌
نخورده‌ایم ولی نان خوان یغما را

گذشتة من و تو از شکوه سرشار است‌
بهل ندیده بگیرد، ببخش دنیا را

هنر به دست من و تو سپرده‌، همسایه‌!
کلید روشن دروازه‌های فردا را

دوباره قسمت ابن‌السلام خواهد شد
اگر جنون نکنی باز عشق‌ِ لیلا را

چقدر صاف‌، چه بیتاب زمزمه می‌کرد
رفیق سنّی ما نام پاک مولا را

به انتهای سفر می‌رسیم‌، آنک شهر
چگونه تاب بیارم دوباره غوغا را؟

کجا مسافر شاعر؟ کجا؟ مرو، برگرد
بگیر دست من‌، این دست‌های تنها را

من و تو مثل همیم‌، ای زلال تاجیکی‌!
کدام فتنه جدا کرده این چنین ما را؟

مرتضی امیری اسفندقه‌

بخت از مَنَت گرفت و دلم آن چنان گریست

کز دست ِکودکی برُبایی پرنده‌ای

هوشنگ ابتهاج

روح پدرم شاد که می‌گفت به استاد

فرزند مرا عشق بیاموز و دگر هیچ

ملک الشعراء بهار

نمی‌دانم که دردم را سبب چیست؟

همی دانم که درمانم تویی بس

مراغه‌ای

گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید

گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم

حافظ

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

ساکن شود؛ بدیدم و مشتاق‌تر شدم

سعدی

بندگان را نبود جز غم آزادی و من

پادشاهی کنم آر بنده "خویشت" خوانی

سعدی

آزرده دل از کوی تو رفتیم و نگفتی

کی بود؟ کجا رفت؟ چرا بود؟ چرا نیست؟

عید رخسار تو کو؟ تا عاشقان

در وفایت، جان خود قربان کنند

حافظ


ای کاروانِ عمر که بیهوده می‌روی

بس کن که خاطرم ز صدای جرس گرفت

علی اشتری

اگر پند خردمندان به شیرینی نیاموزی

فلک آن پند را روزی، به تلخی‌ات بیاموزد

صائب

روز اول که به استاد سپردند مرا / دیگران را خِرَد آموخت مرا مجنون کرد