به دلت کاز دلت به در نکنم / سخت تر زین مخواه سوگندی
دائم سفرم گرچه اندر حضرم بینی
در جمعم و دور از جمع پیدایم و پنهانم
نام من رفتهست روزی بر لب جانان به سهو / اهل دل را بوی جان میآید از نامم هنوز
مدعی گوید که با یک گل نمی گردد بهار / من گلی دارم که عالم را گلستان
بنده را نام خویشتن نبود / ما به هر چه لقب دهند آنیم
تنگ چشمان نظر به میوه کنند / ما در آثار صنع حیرانیم
هر گلی نو که در بهار آید / ما به عشق اش هزاردستانیم
سعدیا بی وجود صحبت دوست / همه عالم به هیچ نستانیم
تماشای تو می کردم و غافل بودم / کاز تماشای تو خلقی به تماشای من اند
مرا به کار جهان خود التفات نبود / رخ تو در نظر من چنین خوش اش آراست
حضرت حافظ جان
مرا به هیچ بدادی و من هنوز برآنم / که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
شیخ اجل سعدی
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل / که گر مراد نیابم ، به قدر وسع بکوشم
شیخ اجل سعدی
اللیل و الخیل و البیداء تعرفنی / و السیف و الرمح و القرطاس و القلم
المتنبی البغدادی
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه ای دلبرا ، خطا اینجاست
حضرت حافظ جان
گناه ار چه نبود اختیار ما حافظ ...
تو در طریق ادب کوش و گو گناه من است
آتش در زیر خاکستر کماکان آتش است
برقی از چشم تو در خاکسترم جا مانده است
ساعتی میزان اینی ، ساعتی میزان آن
یک نفس میزان خود شو ، تاشوی موزون خویش
مولوی
هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی
که هم نادیده میبینی و هم ننوشته میخوانی !
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
آنچه آغاز ندارد ؛ نپذیرد انجام !
حضرت حافظ جان
یاران به موافقت چو دیدار کنید، / باید که زِ دوست یاد بسیار کنید؛
چون بادهٔ خوشگوار نوشید به هم، / نوبت چو به ما رسد نگونسار کنید.
خیام