در مقام طلب

۱۶ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

 

آموخت تا که عطر ز شیشه فرار را
آموختم فرار ز یاران به یار را
دل می‌کشید ناز من و درد و بار را
کاموختم کشیدن ناز نگار را
پس می‌کشم به وزن و قوافی خمار را

 

گیرم که کرد خواب رفیقان مرا کسل
گیرم که گشت باده ز خشکی ما خجل
گیرم که رفت پای طرب تا کمر به گل
ناخن به زلف یار رسانم به فتح دل
مطرب اگر کلافه نوازد سه تار را

 

باید که تر شود ز لب من شراب خشک
باید رسد به شبنم من آفتاب خشک
دل رنجه شد ز زهد دوات و کتاب خشک
از عاشقان سلام تر از تو جواب خشک
از ما مکن دریغ لب آبدار را

 

شد پایمال خال و خطت آبروی چشم
از باده شد تهی و پر از خون سبوی چشم
شد صرف نحوه نگهت گفت‌وگوی چشم
گفتی بسوز در غم من، ای به روی چشم
تا می‌درم لباس بپا کن شرار را
 

به جای سرزنش من به او نگاه کنید

دلیل سر به هوا بودن زمین ماه است

فاضل نظری

می‌کنم الفبا را، روی لوحهٔ سنگی

واو مثل ویرانی، دال مثل دلتنگی

بعد از این اگر باشم در نبود خواهم بود

مثل تاب بیتابی مثل رنگ بیرنگی

حسین منزوی

خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش

بنماد هیچش الا هوس قمار دیگر

سنگ بد گوهر اگر کاسه زرین بشکست

قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود

چندی است هر بهار می‌شکفد

بر شاخه‌های تازهٔ زیتون، سنگ

دیگر نشان صلح نخواهم بود

این است حرف تازهٔ زیتون: جنگ

محمد مهدی سیار

یک لحظه زندگی، تو از دست می‌رود

وقتی کسی که هستی تو است، می‌رود

شاید که اندکی بنشیند کنار تو

اما کسی که بار سفر بست، می‌رود

علی حیات بخش

سر مغرور من با میل دل باید کنار آمد

که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می‌سازد

فاضل نظری

احسان هنری نیست به امید تلافی

نیکی به کسی کن که به کار تو نیاید

صائب

با شیخ از شراب حکایت مکن که شیخ

تا خون خلق هست ننوشد شراب را

شهریار

در کار خود، من و تو ز او بی وفاتریم

با من ز بی وفایی دنیا، سخن مگو

حسین منزوی

در بند آن نه ایم که دشنام یا دعاست

یادش بخیر، هر که ز ما یاد می‌کند

ره ندارد جلوهٔ آزادگی در کوی عشق

سرو اگر کارند آنجا، بید مجنون می‌شود

رنجیده‌ام ز خویت، اما ز مهر رویت

مشکل روم ز کویت، این بار و بار دیگر

عاشق اصفهانی

به محمدعلی عجمی‌، شاعر تاجیک‌

نشست و گفت‌: کجا می‌رویم ما، یارا؟
سفر، برادر من‌! می‌برد کجا ما را؟

سلام کردم و گفتم‌: شمال‌، تا دریا
به طنز گفت که ما دیده‌ایم دریا را

به لحن‌ِ روشن‌ِ تاجیک‌، شرحمان می‌داد
شکوه شهر سمرقند را، بخارا را

صفای لهجة گرمش به یاد می‌آورد
سروده‌های متون کهن‌، اوستا را

نوای رودکی و فرّ و هنگ فردوسی‌
سرود باربد و زخمة نکیسا را

به رسم‌ِ بیت‌ْبَرَک بین ما مشاعره بود:
«صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را»

به پارسی‌ّ سره سرخوشانه شعری خواند
چنان‌که وسوسه می‌کرد روح نیما را

فشرد دست مرا: گپ بزن‌، بخوان‌. گفتم‌:
«مجال نطق نمانده زبان گویا را»

به پاس گفت‌: بخوان تا به گفتة حافظ
«سرود زهره به رقص آورد مسیحا را»

سؤال کرد که دانای وَخش مولاناست‌؟
ندیده بود خودش را، بزرگ‌ِ دانا را

به پاسخ آمده گفتم‌: بپرس از آیینه‌
یقین که آینه حل می‌کند معمّا را

تماس داشت مدام از دریچة اتوبوس‌
شمال سبز و رها را، شمال زیبا را

کجاست کوه دماوند؟ یکسره می‌گفت‌
نشان دهید به من آن بلند بالا را

نشان دهید که آتشفشان خاموشم‌
نشان دهید به من پیرِ پای‌برجا را

به وجد آمده‌بود از غرور بالغ کوه‌
چه پیر کوه سترگی‌، خوشا تماشا را!

گریخت از من و با کوه‌ِ پیر خلوت کرد
بهانه کرد ظریفانه تنگی جا را

چقدر فاصله افتاده بین ما، گفتم‌
نگاه کرد که‌: بردار فاصله‌ها را

کدام فاصله آیا؟ مگو، مگو، بس‌کن‌
«فراغت از تو میسّر نمی‌شود ما را»

من و تو بر سر یک سفره نان نمک خوردیم‌
چگونه گم کنم آن خاطرات پیدا را؟

کنون اگرچه نه هم‌سفره‌ایم و هم‌کاسه‌
نخورده‌ایم ولی نان خوان یغما را

گذشتة من و تو از شکوه سرشار است‌
بهل ندیده بگیرد، ببخش دنیا را

هنر به دست من و تو سپرده‌، همسایه‌!
کلید روشن دروازه‌های فردا را

دوباره قسمت ابن‌السلام خواهد شد
اگر جنون نکنی باز عشق‌ِ لیلا را

چقدر صاف‌، چه بیتاب زمزمه می‌کرد
رفیق سنّی ما نام پاک مولا را

به انتهای سفر می‌رسیم‌، آنک شهر
چگونه تاب بیارم دوباره غوغا را؟

کجا مسافر شاعر؟ کجا؟ مرو، برگرد
بگیر دست من‌، این دست‌های تنها را

من و تو مثل همیم‌، ای زلال تاجیکی‌!
کدام فتنه جدا کرده این چنین ما را؟

مرتضی امیری اسفندقه‌

بخت از مَنَت گرفت و دلم آن چنان گریست

کز دست ِکودکی برُبایی پرنده‌ای

هوشنگ ابتهاج