در مقام طلب

ما عشق را پشت در این خانه دیدیم

زهرا در آتش بود، حیدر داشت می‌سوخت

زین علم که رسمی است پی بحث و جدل نیز
افزون ز تو چندین ورق باطله داریم‌

شعله‌ور بود خبر، دل به صدا آمده است
خبر از مصحف امّ الشهدا آمده است

سنگ باران شده قاسم، شده دل، خونین‌تر
این چه زخمی ‌ست که باشد ز عسل شیرین‌تر

وسط معرکه غوغاست… شکسته بالش
آمده مادر سادات به استقبالش

جلوه آیینه طلب شد غزلش کرد خدا
چه بگویم به چه حالی بغلش کرد خدا

چه بگویم به چه حالی یل ما را کشتند
قبله باقی ست فقط قبله نما را کشتند

قبله باقی ست، خدا هست، بگو با صهیون
صد چنین قبله نما هست بگو با صهیون

عاقبت مسح جنون، خون به پر و بال کشید
روضه قاسم ما نیز به گودال کشید

بت بگو، بی سروپا باش، سراپا تبریم
چند سالی ست که ما منتظر این خبریم

کدخدا را برسانید! زمان، مستِ علی ست
مالک افتاد زمین، تیغ، ولی دست علی ست

کدخدا را برسانید که خون ارزان نیست
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

کدخدا را برسانید که حق تابنده ست
مالک افتاد ولی خشم مقدس زنده ست

زخم شمشیر اگر خورد به شیران… باشد
حاج قاسم یکی از مردم ایران باشد

چله‌ای هست که سردار… نه بی سر شده‌اند
همه مردم ما مالک اشتر شده‌اند

دل ما سوخت در این روضه خبر سنگین است
باکی از کشته شدن نیست، سعادت این است

مالک افتاد زمین، قیمت حسرت چند است
خوش به حالش که علی از دل او خرسند است

 

 

احمد بابایی

شکر خدا

عقیق سرخ تو را

ساربان نبرد ...

 

 

دستت اما حکایتی دارد...
رَحِمَ اللهُ عَمِی العباس!

بر دوش خود بریز دو زلف سیاه را

بالا مبر ز خسته‌دلان دودِ آه را

 

در«بست طوسی» تو چه رنگی دویده است

کز لطف می‌خرند سپید و سیاه را

 

خورشید من شبی به سر خود طواف کن

بر هم بزن معادله‌ی مهر و ماه را

 

در صحن کهنه تازه‌به‌تازه ست روی تو

نو کن به جلوه‌ای دل‌وجان تباه را

 

موسی عصا به کف به حریم تو پای زد

تا دید می‌خرند دل «من عصاه» را

 

گر صحن انقلاب مرا منقلب نکرد

کج می‌کنم به گردن کج تا تو راه را

 

کفرم مبارک است به تبریک من بیا

چرخانده‌ام به‌سوی رضا قبله‌گاه را

 

ایوان تو به کعبه تفاخر نمی‌کند

بر بنده، فخر، عیب بود پادشاه را

 

بین تو و خدا به خدا مایل توام...!

شکر خدا که برد ز من اشتباه را

 

کفر مرا در آر و نشان جهان بده

رو کن که سجده کرده‌ام آن بارگاه را

 

وقت ورود کفش سپارند خلق و ما

دادیم بوسه کفش کَنِ کوی شاه را

 

زاهد تو را پسندد و رو بر خدا کند

یارب مکن نصیب کسی این گناه را

 

مالی نداشتم ولی از جستجوی تو

انداختم میان ضریحت نگاه را

 

دل گر ز زلف رفت خط‌وخال او به‌جاست

گیرم که شب گذشت چه سازم سپاه را

 

یک‌سوی عیش این منم و تو سوی دگر

سنجیده‌ام به کوه در این بزم کاه را

 

من در رواق آینه عکسم به طاق بود

دادند بر گدا به حریم تو جاه را

 

بینا و کور نزد تو یکسان کنند سیر

پرکرده‌اند بر سر این راه چاه را

 

در حرمتت که امر خدا نیز قائم است

دیدیم ایستاده سرِ پا اِلٰه را

 

تا عطر یا رضا نپرد از میان جان

دزدیده می‌کشم نفس گاه‌گاه را

 

تا از رجوع خلق مبادا شود ملول

دادی پناه از کرم خود پناه را

 

رویده است معنی ما هم در این چمن

پامال خویش کن سر راه این گیاه را

 

 

محمد سهرابی

بی زر نمی‌توان یافت جا در حریم کعبه
در خانهٔ خدا هم، مفلس مکان ندارد

 

طغرای مشهدی

آن کس که ز دنیا برود حیف بر او نیست
حیف است بر آن کس که ز مُلک عدم آید

 

طغرای مشهدی

من کم از شانه نی‌اَم در ره غیرت، ز چه رو
بهر جمعیتِ زلفِ تو پریشان نشوم؟

 

طغرای مشهدی

نتوان شمرد از خود، فرزند ناخلف را
در عالم حقیقت، یعقوب یک پسر داشت

 

طغرای مشهدی

به رضا مگر گریزی ز بلا، که مرغ وحشی
ز صفای انس بر خود کند آشیان قفس را
چه عجب که سفله دائم سر سروری فرازد؟
که به هر نسیم بینی به فلک رسیده خس را

رنج غناست آنچه نصیب توانگر است

طبع غنی، به مردم درویش می‌رسد

امروز نیز محنت فرداست روزیم

آن بنده‌ام که رزق من از پیش می‌رسد

 

سید کریم امیری فیروزکوهی

خاک دل آن روز که می‌بیختند
شبنمی از عشق برو ریختند
بی اثر مهر چه آب و چه گل!
بی نمک عشق چه سنگ و چه دل
روی بتان گرچه سراسر خوش است
کشتهٔ آنیم که عاشق کش است

 

احمد غزالی مشهدی

بحر و کان را نارسا افتاد استعداد فیض
گوهر، آب دیده و یاقوت، خونِ دل نشد

 

فطرت مشهدی

نجف رفتم دلم را زیر ایوان دست او دادم

دلِ سالِم به او دادم، دل دیوانه آوردم

همچو خورشید به عالم نظری ما را بس
نفس گرم و دل پر شرری ما را بس

خنده در گلشن گیتی به گل ارزانی باد
همچو شبنم به جهان چشم تری ما را بس

گرچه دانم که میسر نشود روز وصال
در شب هجر، امید سحری ما را بس

اگر از دیدۀ کوته نظران افتادیم
نیست غم، صحبت صاحب‌نظری ما را بس

شد برومند ز خون دل ما نخل سخن
اگر این نخل دهد برگ و بری ما را بس

در جهانی که نماند ز کسی نام و نشان
«قدسی» از گفتۀ شیوا اثری ما را بس

 

غلامرضا قدسی

کاش بودم لاله تا جویند در صحرا مرا
کاش داغ دل هویدا بود از سیما مرا

کاش بودم همچو گوهر، تا زند دریا دلی
دل به دریا، تا بیابد در دل دریا مرا

کاش بودم چون کتاب افتاده در کنجی خموش
تا نگردد رو به رو، جز مردم دانا مرا

کاش بودم همچو عنقا بی‌نشان در روزگار
تا نبیند چشم تنگ مردم دنیا مرا

کاش بودم شمع، تا بهر رفاه دیگران
در میان جمع سوزانند سر تا پا مرا

کاش بودم همچو شبنم تا میان بوستان
بود هر شب تا سحر در دامن گل جا مرا

کاش «قدسی» از هوا پُر می‌شدم همچون حباب
تا به هر جا جای می‌دادند در بالا مرا

 

غلامرضا قدسی

گر هجو نیست در سخن من ز عجز نیست
حیف آیدم که زهر در آب بقا کنم
در دور ما ز خسّت ابنای روزگار
دشوارتر ز مرگ، گریبان دریدن است


غلامرضا قدسی

این چه حرفی است که در عالم بالاست بهشت
هرکجا وقت خوش افتاد، همانجاست بهشت

 

صائب تبریزی

«تنهایی و رسوایی » ، « بی مهری و آزار »
ای عشق ، ببین من چه کشیدم تو چه کردی !