در مقام طلب

۱۴ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

سرگشته ی محض یم در این وادی حسرت

عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم

گر به همه عمر خویش

با تو برارم دمی

حاصل عمر آن دم است

باقی ایام رفت

آه، باران...

ریشه در اعماق اقیانوس دارد، شاید

این گیسو پریشان کرده،

بید وحشی باران

یا نه دریایی است گویی واژگونه،

برفراز شهر،

شهرسوگواران

هرزمانی که فرو می بارد از حدبیش

ریشه در من می دواند پرسشی پیگیر، با

تشویش،

رنگ این شبهای وحشت را تواند شست آیا

 از دل یاران!

چشم ها و چشمه ها خشکند

روشنی ها محو در تاریکی دل تنگ

همچنان که نام ها درننگ

هرچه پیرامون ما رنگ تباهی شد

آه، باران

ای امید جان بیداران!

برپلیدی ها، که ما عمری است در گرداب آن

آیا چیره خواهی


فریدون مشیری

من

در این بستر بی خوابی راز

نقش رویایی رخسار تو

می جویم باز


احمد شاملو

چه فکر می کنی؟

که بادبان شکسته زورق ب گل نشسته ای ست زندگی ؟

در این خراب ریخته

که رنگ عافیت ازو گریخته

به بن رسیده

راه بسته ای ست زندگی ؟

چه سهمناک بود سیل حادثه

که همچو اژدها دهان گشود

زمین و آسمان ز هم گسیخت

ستاره خوشه خوشه ریخت

و آفتاب درکبود درههای آب غرق شد

هوا بد است

تو با کدام باد می روی؟

چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را

که با هزار سال بارش شبانه روز هم

دل تو وا

نمی شود

تو از هزاره های دور آمدی

در این درازنای خون فشان

به هر قدم نشان نقش پای توست

در این درشتناک دیولاخ

ز هر طرف طنین گامهای رهگشای توست

بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام

به خون نوشته نامه وفای توست

به گوش بیستون هنوز

صدئای تیشه های توست

چه

تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود

چهدارها که از تو گذشت سربلند

زهی سکوه فامت بلند عشق

که استوار ماند در هجوم هر گزند

نگاه من

هنوز آن بلنددور

آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور

کهربای آرزوست

سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست

به بوی یک نفس در آن

زلال دم زدن

سزد اگر هزار بار

بیفتی از نشیب راه و باز

رو نهی بدان فراز

چه فکر می کنی ؟

جهان چو آبگینه شکسته ای ست

که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت

جنان نشسته کوه درکمین درههای این غروب تنگ

زمان بی کرانه را

تو با شمار گام عمر ما مسنج

به پای او دمی

ست این درنگ درد و رنج

به سان رود

که در نشیب دره سر به سنگ می زند

رونده باش

امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش


ه. ا. سایه

یک ریسمان فکندی

بردیم بر بلندی

من در هوا معلق

و آن ریسمان گسسته


مولانا

ماه اگر اذن طلوع از تو بگیرد

ادب است


مولانا

ای عشق عقل را تو پراکنده گوی کن

ای عشق نکته‌های پریشانم آرزوست


حضرت مولانا

زاهدان را توبه دادیم و حریفان را شراب

ما در این میخانه با گبر و مسلمان ساختیم


مشرقی مشهدی

عشق آمده است از آسمان ، تاخود بسوزد بد گمان

عشق است بلای ناگهان ، من از کجا ، عشق از کجا


مولانا


دل وفا، بلبل نوا، واعظ فسون، عاشق جنون

هر کسی در خورد همت پیشه پیدا می کند


بیدل

چون سرآمد دولت شب های وصل

بگذرد ایام هجران نیز هم


حضرت حافظ جان

نه هم زبانی که من زمانی، به او شمارم غمی که دارم

نه نیک خواهی که گاه گاهی، ز من بپرسد غم که داری؟


محتشم کاشانی

رحم کن بر ما سیه بختان که با آن سرکشی

شمع در شب ها به دست آرد دل پروانه را


صائب