هنر کج
(استقبال محمد سهرابی از ترجیعبند سعدی)
دیری است که در هوای دلبر
دل میپردم چنان کبوتر
هر پرده ز گوشهٔ دل ماست
چون حاجب و پردهدار این در
از جان نتراودم بهجز مرگ
وز خون رگم به غیر نشتر
در ما نکند نراند آن حکم
ما را نکند براند از در
گر دشتم و کوه اسیر اویم
در بند ویام نه بند دیگر
در یاد لبش عقیق هستم
در کوه فراق روی دلبر
آه ای دل من بساز با بت
آه ای جگرم بمان به آذر
جان است و نهفته است در تن
فکر است و نشسته است در سر
اکنونکه نبینمش عیانی
در هیچ افق به هیچ منظر
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
ما را دم آفتاب کشتند
پیش رخ آن جناب کشتند
در گریه شدیم کشتهٔ مست
ما را وسط شراب کشتند
رفتیم تصادفاً به زلفش
ما را سر پیچوتاب کشتند
میکشت بهحکم دلبخواهی
ما را نه سر حساب کشتند
یک روز خود از ثواب مردیم
یک روز سر صواب کشتند
گشتیم هلاک نرگس او
ما را به میان خواب کشتند
گفتیم کجاست زندگانی
ما را عوض جواب کشتند
ما را وسط دو دیدهٔ خویش
مابین دو نهر آب کشتند
بر خاک چو شیشهای پر از عطر
بر مقدم بوتراب کشتند
اکنونکهاکنونکه ملازمان رویش
دل را پس این حجاب کشتند
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
خون جگرم زد از بصر موج
آری که چنین زند جگر موج
دریای شرار نامهٔ ماست
بستیم به بال نامهبر موج
با ما چه کند که تلخکامیم
گیرم که زند بسی شکر موج
ای شیر نجف سری بجنبان
چونان که میان بحر سر موج
با یکدو تکان سر بینداز
در نقشهٔ دهر و بوم و بر موج
تا ری برود نجف به هر باد
تا ری برود نجف به هر موج
ماراست میان دوست ساحل
با توست ز زلف تا کمر موج
دوشینه که داشت از شرارت
پروانهٔ من به بالوپربالوپر موج
آن شعله مرا محیط غم شد
امید مرا شد از خطر موج
در بحر غمت شکست خوردم
من بودم و تخته و دگر موج
با خون دل و جگر نوشتم
نیمی روی تخته نیم بر موج
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
از پلک تو ملک تا که نم شد
هر قطرهٔ قابل تو یم شد
احکام امور مینویسد
دستی که به تیغ تو علم شد
تو از پس پرده هو کشیدی
عیسای طبیب متهم شد
روزی ز عسل به قهر رفتی
بیچاره ز هول خویش سم شد
آهوی نگاه شاعرانت
رم کرد به هرکجا حرم شد
خورشید به سایه داد تشریف
قنبر نه به خویش محترم شد
شد ترس ملازم جدایی
تا همدم عاشقان جنم شد
خون تو به خون ما اثر داد
این است که عشق دمبهدمدمبهدم شد
بیچاره دلم که در فراقت
بازیچهٔ عشق و شور و غم شد
وصل چو منی به حشر افتاد
ازبسکه اهم فیالاهم شد
چون راه در آن جمال اکمل
در شدت بستگی اتم شد
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
ای عارض تو بهار عریان
ای جبر تو اختیار عریان
شیرازه نشد فضائل تو
ای منقبتت بحار عریان
پروانهٔ داغ ما نشد مهر
جز شمع در اعتبار عریان
تنپوش بدوز بر مزارت
زین شعر قصیدهوار عریان
با ماست ردای زلف دلبر
با توست بنفشهزار عریان
هوهوی خدای شد ملبس
در کسوت ذوالفقار عریان
برخیز و بپوش خون ما را
بر جاده و رهگذار عریان
حتی نجفت چو رخت بندی
دور از تو شود دیار عریان
شد گوش من از زمان طفلی
بر حسن تو پردهدار عریان
از کعبه اگر که چشم پوشی
رحم است به مستجار عریان
صد خرقه به تن کند چو منصور
از دست تو چوب دار عریان
چون جامهٔ پلک باز کردم
شد دیدهٔ من شکار عریان
بی جلوهٔ تو به تن چه پوشد
آیینهٔ بیقرار عریان
بی روی تو آتشی ننوشم
زین می که بود شرار عریان
اکنونکهاکنونکه مرا نمیکند مست
این دختر رز تبار عریان
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
بستند فرشتگان تو را صف
سبوح به لب صبوح بر کف
حوری به هوای دوست برداشت
از زلف سهتار و از دلش دف
هر کس که رود به مکه حاجی است
وآن کس که رود نجف منجف
آدم که به آب بود و در گل
بودی تو به صنع خود معرف
در سجده بر آدم نخستین
گشتند چو قدسیان ملکف
بر مشرف کائنات کردند
سجده ز شرافت تو اشرف
عشق تو نداشت در دو عالم
تاریخ صدور و روز مصرف
موسی به عدم چو بود میریخت
از گیسوی تو دوات مصحف
اکنونکه شد از شکاف دیوار
کعبه به قدم تو مشرف
از هجر یگانه چاره این است
کز سوز جگر چو وادی طف
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
تیغ تو علی نبود اگر کج
میرفت دلم به هر سفر کج
شد فتح دلم به ذوالفقارت
بگرفت کجی ره دگر کج
ای حرف دل تو دمبهدم راست
وی زلف سر تو سربهسر کج
من مدح دو ابروی تو گویم
اینجاست که میشود هنر کج
آورده تو را ثقیل نامی
جبریل چو گشته بالوپر کج
خورشید کج از افق برآید
گر زلف کنی به رخ سحر کج
یک سوی زمین شود گرانتر
تیغت چو شود سر کمر کج
بیهوده ز تن زره نکندی
شمشیر شود بر آن گهر کج
از گیسوی توست یا ز تیغت
پیچد به مدینه گر خبر کج
تنها نه ردیف نیست کارم
بل گشته ردیف کج
وقتیکه زبان بریزم و باز
زلفین تو هست بیشتر کج
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
شد ساغر من شراب واجب
شد تیغ تو شیخ و شاب واجب
تعظیم خم از شعائر توست
در عهد تو شد شراب واجب
بالای تو نیز حکم دارد
در سایهٔ توست خواب واجب
در زلف تو شرم من ضروری است
در ختم بود گلاب واجب
بوسید نبی تو را و گردید
بوسیدن آفتاب واجب
دستم همه عمر زیر سنگ است
در گشت چو بر رکاب واجب
بر خرمن من شرر مؤکد
بر سوختهٔ تو آب واجب
زنجیر طبیعتش همین است
ای زلف تو اضطراب واجب
بر من سر شعله لال بودن
وقتی شد از آن جناب واجب
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
زان زلف شب و میان باریک
ره سخت شدهاست و سخت تاریک
این محشر کبریاست یا رخ
ما یصنع فیک جل باریک
گفتم که ببوسمت از این دور
گفتم که نشانمت به نزدیک
شد بوسه تلف ز دوری راه
نزدیک شد احتضار من لیک
امید وصال زندهام کرد
کوری دو دیدهٔ اعادیک
تیغی بدوان بهجای نامه
یا تعزیتی بهجای تبریک
بگذر ز فرات و پیش ما آی
شد دجله دو دیدهٔ موالیک
مگذار مرا ز تو بگیرند
چونان که ز فارس خاک تاجیک
اندازهٔ وصل تو نبودم
اندازه نگه نداشتم نیک
گفتند که سجده بر تو شرک است
معنی است غلام شرک و تشریک
من خواستمت خدا نخوانم
ای شأن اجل نمیگذاریک
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم