بر دوش خود بریز دو زلف سیاه را
بالا مبر ز خستهدلان دودِ آه را
در«بست طوسی» تو چه رنگی دویده است
کز لطف میخرند سپید و سیاه را
خورشید من شبی به سر خود طواف کن
بر هم بزن معادلهی مهر و ماه را
در صحن کهنه تازهبهتازه ست روی تو
نو کن به جلوهای دلوجان تباه را
موسی عصا به کف به حریم تو پای زد
تا دید میخرند دل «من عصاه» را
گر صحن انقلاب مرا منقلب نکرد
کج میکنم به گردن کج تا تو راه را
کفرم مبارک است به تبریک من بیا
چرخاندهام بهسوی رضا قبلهگاه را
ایوان تو به کعبه تفاخر نمیکند
بر بنده، فخر، عیب بود پادشاه را
بین تو و خدا به خدا مایل توام...!
شکر خدا که برد ز من اشتباه را
کفر مرا در آر و نشان جهان بده
رو کن که سجده کردهام آن بارگاه را
وقت ورود کفش سپارند خلق و ما
دادیم بوسه کفش کَنِ کوی شاه را
زاهد تو را پسندد و رو بر خدا کند
یارب مکن نصیب کسی این گناه را
مالی نداشتم ولی از جستجوی تو
انداختم میان ضریحت نگاه را
دل گر ز زلف رفت خطوخال او بهجاست
گیرم که شب گذشت چه سازم سپاه را
یکسوی عیش این منم و تو سوی دگر
سنجیدهام به کوه در این بزم کاه را
من در رواق آینه عکسم به طاق بود
دادند بر گدا به حریم تو جاه را
بینا و کور نزد تو یکسان کنند سیر
پرکردهاند بر سر این راه چاه را
در حرمتت که امر خدا نیز قائم است
دیدیم ایستاده سرِ پا اِلٰه را
تا عطر یا رضا نپرد از میان جان
دزدیده میکشم نفس گاهگاه را
تا از رجوع خلق مبادا شود ملول
دادی پناه از کرم خود پناه را
رویده است معنی ما هم در این چمن
پامال خویش کن سر راه این گیاه را
محمد سهرابی