در مقام طلب

شتک زده است به خورشید، خون‌ِ بسیاران

بر آسمان که شنیده است از زمین باران؟

 

هرآن چه هست، به‌جز کند و بند، خواهد سوخت

ز آتشی که گرفته است در گرفتاران

 

ز شعر و زمزمه، شوری چنان نمی‌شنوند

که رطل‌های گران‌تر کشند می‌خواران

 

دریده شد گلوی نی‌زنان عشق نواز

به نیزه‌ها که بریدندشان ز نیزاران

 

زُباله‌های بلا می‌برند جوی به جوی

مگو که آینه جاری‌اند جوباران

 

نسیم نیست، نه! بیم است، بیم‌ِ دار شدن

که لرزه می‌فکند بر تن سپیداران

 

سراب امن‌وامان است این، نه امن‌وامان

که ره زده است فریبش به باورِ یاران

 

کجا به سنگرس دیو و سنگ‌بارانش

در آبگینه حصاری شوند هشیاران؟

 

چو چاه‌ِ ریخته آوار می‌شوم بر خویش

که شب رسیده و ویران‌ترند بیماران

 

زبان به رقص درآورده چندش‌آور و سرخ

پُر است چنبرِ کابوس‌هایم از ماران

 

برای من سخن از «من» مگو به دلجویی

مگیر آینه در پیش خویش بیزاران

 

اگرچه عشق‌ِ تو باری است بردنی، امّا

به غبطه می‌نگرم در صف سبک‌باران

 

حسین منزوی


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">