نمی گویی و می سوزی، نمی جویی و می خواهی
بباطن تشنه عشق و بظاهر غرق حاشایی
معینی کرمانشاهی
نمی گویی و می سوزی، نمی جویی و می خواهی
بباطن تشنه عشق و بظاهر غرق حاشایی
معینی کرمانشاهی
مرا می بینی و هر دم، زیادت می کنی دردم / ترا می بینم و میلم، زیادت می شود هر دم
به سامانم نمی پرسی، نمی دانم چه سر داری / به درمانم نمی کوشی، نمی دانی مگر دردم
حضرتِ حافظِ جان
میشود صیاد پنهان، میکند آن گاه صید / میکند آن ماه صید، آن گاه پنهان میشود
محتشم کاشانی
هر چه بر من گذرد، باز بگویم گذرد / وای از این عمر که با می گذرد می گذرد
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺷﻮﺩ " ﺍﺫﺍ ﺍﻟﺴﻤﺎﺀ ﺍﻧﻔﻄﺮﺕ " / ﻭآﻧﮕﻪ ﮐﻪ ﺷﻮﺩ " ﺍﺫﺍ ﺍﻟﻨﺠﻮﻡ ﺍﻧﮑﺪﺭﺕ "
ﻣﻦ ﺩﺍﻣﻦ ﺗﻮ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺍﻧﺪﺭ " ﺳﺌﻠﺖ " / ﮔﻮﯾﻢ ﺻﻤﺪﺍ " ﺑﺎﯼ ﺫﻧﺐ ﻗﺘﻠﺖ "
ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ " ﺍﻟﺴﺖ ﻣﻨﮑﻢ ﺑﺒﻌﯿﺪ " / ﻫﺠﺮ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ " ﺍﻥ ﻋﺬﺍﺑﯽ ﻟﺸﺪﯾﺪ "
ﺑﺮ ﮐﻨﺞ ﻟﺒﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ " ﯾﺤﯿﯽ ﻭ ﯾﻤﯿﺖ " / " ﻣﻦ ﻣﺎﺕ ﻣﻦ ﺍﻟﻌﺸﻖ ﻓﻘﺪ ﻣﺎﺕ ﺷﻬﯿﺪ "
نیستم نیست، که هستی همه در نیستی است / هیچم هیچ، که در هیچ نظر فرمایی
حضرت سید روح الله موسوی خمینی روح من سواه فداه
عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت ... / عقلم شد و هوش رفت و دانش بگریخت
زین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت! / جز دیده که هر چه داشت بر پایم ریخت
ابوسعید ابوالخیر
صبحدم، مرغ چمن با گل نوخاسته گفت / ناز کم کن، که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی ... / هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت!
حضرتِ حافظِ جان