ز در تو کی کشم پا مگر آنکه سر ببازم
ز تو کام تا نیابم ز تو دست بر ندارم
فیض کاشانی
ز در تو کی کشم پا مگر آنکه سر ببازم
ز تو کام تا نیابم ز تو دست بر ندارم
فیض کاشانی
ساقی شبیه ساقی کوثر نیامده / جز او کسی به جای پیمبر نیامده
جز او برای فاطمه همسر نیامده / از کعبه جز علی احدی در نیامده
یعنی کسی به پاکی حیدر نیامده / هرگز نمی شود علم عشق سرنگون
عشقش کشیده است دلم را به خاک و خون / پایان کار عاشق او چیست جز جنون
او گرد خاک پای علی شد که تا کنون / سردار مثل مالک اشتر نیامده
گیرم نبی نبود وصی نبی که بود / مسند نشین بی بدل این اریکه بود
مردی که همسرش به ملائک ملیکه بود / باید خدا شوی که بفهمی علی که بود
کاری که از بنی بشری بر نیامده / ابروش وقت جنگ کم از ذوالفقار نیست
دنیا اگر خراب شود بیقرار نیست / در مکتبش ضعیف کشی افتخار نیست
مولا که در مبارزه اهل فرار نیست / این کارها به فاتح خیبر نیامده
بر راه کفر سد زده دیوار تیغ او / قطعا هدایت است فقط کار تیغ او
هو حق علی مدد همه اذکار تیغه او / دیدید هرکه رفت به دیدار تیغه او
با سر فرار کرده ولی سر نیامده / رفتی و گشت چشم هزاران یتیم تر
با رفتنت شدند یتیمان یتیم تر / من از ازل اسیر توام یا قدیم تر
ای خانواده ات همه از هم کریم تر / از سفره تو با برکت تر نیامده
با دست بسته است ولی دست بسته نیست
زینب سرش شکست ولی سرشکسته نیست
درنمازم ازخدا درخواست کردم من "حضورِقلب" را / لحظه ای تصویر "تـو" آمد... نمازم جعفر طیار شد...
امیر اثنا
هله عاشقان بشارت که نماند این جدایی / برسد وصال دولت بکند خدا خدایی
ز کرم مزید آید دو هزار عید آید / دو جهان مرید آید تو هنوز خود کجایی
مولانا
در چشم بامدادان به بهشت بر گشادن / نه چنان لطیف باشد که به دوست بر گشایی
به جانت ! کاز میان جان ... زجانت دوست تر دارم !
به حق دوستی ، جانا ! که باور دار سوگندم !
ای خادم سلطان کمی آرامتر جارو بزن
خورده های قلب من با خاک اینجا درهم است
این دل سنگ مرا ، "گریه" عجب بود عجب ...
دمِ "نقاره زنت" گرم ؛ غریب الغربا !
دائم سفرم گرچه اندر حضرم بینی
در جمعم و دور از جمع پیدایم و پنهانم
نام من رفتهست روزی بر لب جانان به سهو / اهل دل را بوی جان میآید از نامم هنوز
مدعی گوید که با یک گل نمی گردد بهار / من گلی دارم که عالم را گلستان
بنده را نام خویشتن نبود / ما به هر چه لقب دهند آنیم
تنگ چشمان نظر به میوه کنند / ما در آثار صنع حیرانیم
هر گلی نو که در بهار آید / ما به عشق اش هزاردستانیم
سعدیا بی وجود صحبت دوست / همه عالم به هیچ نستانیم
تماشای تو می کردم و غافل بودم / کاز تماشای تو خلقی به تماشای من اند
مرا به کار جهان خود التفات نبود / رخ تو در نظر من چنین خوش اش آراست
حضرت حافظ جان
مرا به هیچ بدادی و من هنوز برآنم / که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
شیخ اجل سعدی