تو به هنگام وفا گرچه ثباتیت نبود
میکنم شکر که بر جور دوامی داری
تو به هنگام وفا گرچه ثباتیت نبود
میکنم شکر که بر جور دوامی داری
امروز خم شدم و در گوش بچه ای که مرده به دنیا آمد آرام گفتم: "چیزی را از دست ندادی". (سیزیف / آلبر کامو)
آدم از بی بصرى بندگى آدم کرد
یعنى از خوى غلامى ز سگان پستتر است
گوهرى داشت ولى نذر قباد و جم کرد
من ندیدم که سگى پیش سگى سر خم کرد
علامه محمد اقبال لاهوری
درنگی کرده بودم کاش در بزم جنون من هم
لبی تر کرده زان صهبای جام پرفسون من هم
هزاران کام در راه است و دل مشتاق و من حیران
که ره چون میتوانم یافتن سوی درون من هم ...
امام خامنه ای حفظه الله
در دیدار با شاعران مذهبیسُرا
(۱۳۹۵/۱۲/۵)
إن کانَ رَفضاً حُبُّ آلِ مُحمَّدٍ
(اگر محبت اهل بیت رفض و کفر است)
فَلیَشهَدِ الثَّقَلانِ أنّی رَافضِی
(جنّ و انس بدانند که من رافضی هستم.)
محمد بن ادریس
معروف به
امام شافعی
(دیوان الإمام الشافعی، ص۹۳، دار الکتب العربی، بیروت، 1414 ق.)
یه غمزه ز حسن لیلی ت بنمایم؟
عاقل باشم اگر که مجنون نشوی!
سرگشته ی محض یم در این وادی حسرت
عاقل تر از آن یم که دیوانه نباش یم
صخرة عنترة
صورة حدیثة لصخرة فی منطقة الجواء، السعودیة
حیث یقال بأن عنتر کان یقابل حبیبته عبلة
وَلَقَد ذَکَرتُک وَالرماحُ نواهل
تو را یاد آوردم؛ آنگاه که نیزهها، از خون من سیراب بودند
مِنّی و بیض الهند تَقطُرُ مِن دَمی
و از شمشیرهای هندی، خون من میچکید.
فـَوَدُدت تقبیل السُیوُف لَانَها
سپس خواستم شمشیرها را ببوسم،
لمعت کبارق ثغرک المتبسم
چراکه میدرخشیدند، همچون دندانهای سفید تو، آنگاه که میخندی.
عنترة بن شداد بن قراد العبسی
(525م - 608م)
یاد آور لحظههای دردند عمو
شبهای اسیریام، چه سردند عمو
دیشب سر نی، فقط سرت را دیدم
آغوش تو را چهکار کردند عمو؟
جواد منفرد
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
حضرتِ حافظِ جان
جان را قفس اندر قفس اندر قفس استی
جان را ز رهایی هوس ها هوس استی
سحر بود و غم و درد
سحر بود و صدای نفس خسته ی یک مرد
که آرام در آن کوچه به روی لب خود زمزمه می کرد
غریب و تک و تنها
در آن شهر، در آن وادی غم ها
دلی خسته و پر از غم و شیدا
دلی زخم و ترک خورده پر از روضه ی زهرا
شبِ راحتیِ شیر خدا از همۀ مردمِ دنیا
عجب شام عجیبی ست
روان بود سوی مسجد کوفه
قدم می زد و با هر قدمش عرش به هم ریخت در آن شب
و لرزید به هر گام، دلِ حضرت زهرا
دلِ حضرت زینب
غریب و تک و تنها
نه دیگر رمقی مانده در آن پا
نه دیگر نفسی در بدن خسته ی مولا
به چشمان پر از اشک و قدی تا
پُر از وصله، عبایش
پُر از پینه دو دستان عطایش
رسید او به در مسجد و پیچید در آفاق نوایش
علی گرم اذانی ملکوتی و ملائک همه حیران صدایش
گُلِ خلقتِ حق رفت روی منبر گلدسته و تکبیر زنان
ساکت خاموش، زمین
رام، زمان
محو تماشا، همه ذرات جهان
باز در آن بذمِ اذان
ناله ی آهسته ی یک مادرِ محزونِ کمان
گفت عجب شام غریبی شده امشب
امان از دل زینب
و گلبانگ اذان گشت تمام و شده بی تاب
دل خاکیِ محراب
بُوَد منتظر مَقدَم ارباب
علی آمد و مشغول مناجات
زمین گرم مباهات
در آن جلوه ی میقات
عجب راز و نیازی
عجب سوز و گدازی
عجب مسجد و محراب و عجب پیش نمازی
علی بود و خدا بود
خدا بود و علی بود
علی گرم دعا بود
خدا گرم صفا بود
علی بود به محراب عبادت
علی رکن هدایت
همان مرد غریبی که به تاریکیِ شب ها
به یک دوش خودش نان و یکی کیسه ی خرما
بَرَد شامِ یتیمان عرب را
علی بود
همان خانه نشین، شاهِ عرب، همسر زهرا
علی بود و نماز و دل محراب، پر از عطر گل یاس
در آن لحظه ی حساس
قیامی که تجلاّش بُوَد روز قیامت
رکوعی پُرِ از بارش انگشتر خیرات و کرامت
چه زیباست کلامش
قعودش و قیامش
ولی لحظه ی زیبای علی با شرری یک دفعه پاشید
از آن سجده که در آن بدن فاطمه لرزید
لب تیغ ستم بر سر خورشید درخشید
فرود آمد و شیرازه ی توحید فرو ریخت
علی ناله زد و آهِ علی با نفس فاطمه آمیخت:
که ای وای خدا،
جانِ علی آمده بر لب
امان از دل زینب
همان سجده ی آخر
که در آن فرق علی با لب شمشیر دو تا شد
همان سجده ی آخر
که علی از غم بی فاطمه گی رست و رها شد
همان سجده ی آخر که حسن آمد
و یک بار دگر بر پدر خسته عصا شد
تن غرق به خون پدرش را
به درِ خانه رساند و به دعا گفت خدایا
کمک کن نرود جان ز تَن زینب کبری
به این حال، چو بیند پدرم را
دوباره حسن و یاد شب کوچه ی غم ها
دوباره حسن و قِصه ی پُر غُصه ی بابا
بمانَد ...
که چه آمد سر زینب
سَرِ شیرِ خدا، زخمی و مجروح، نشد باور زینب
دوباره بدنی خونی و رخساره ی زرد و غم و بی تابیِ دختر
دوباره نفسی سوخته و غربت و بستر
دوباره به دل زینب کبری
شده تازه غم و غصه ی مادر
کنار بدنِ خسته ی حیدر
فضای در و دیوار پُر از درد و مَحَن بود
نه صبری، نه قراری، به دل زینب و کلثوم و حسن بود
در آن سوی دگر باز به جوش آمده غیرت به رگ غیرت دادار
چه طوفانِ عجیبی شده بر پا به دلِ پاک علمدار
در آن سوی دگر مرد غریبی، غریبانه پر از غم
فقط ناله زد و گفت که بابای غریبم
علی چشم گشود و به هر آن چه که رمق بود،
سوی صاحب آن ناله نظر کرد و بفرمود :
عزیزم! اگر چه که رسیده ست چنین جان به لب من
کنارم تو دگر گریه نکن، تشنه لب من
و رو کرد به عباس و صدا زد که بیا نور دو عینم
ابالفضل، عزیز دل من، جانِ تو و جانِ حسینم
و با دختر غمدیده ی خود گفت که ای محرم بابا
هنوز اول راهی
بیا همدم بابا
تو باید که تحمل کنی این رنج و مَحَن را
پس از من غم پرپر زدن و اوج غریبیِ حسن را
تو هستی و بلا، دختر بابا
تو و کرب و بلا، دختر بابا
تویی و بدن بی سر دلدار
نه عباس و حسین اند کنارت
تو و کوچه و بازار
علی اشک شد و گفت، نگهدار همه طاقت خود را
برای غم فردا
علی رفت و صفا رفت ز خانه
دوباره غم تشییع شبانه
حسین و حسن و زینب و کلثوم
همه خسته و مغموم
و اندازه ی یک کوه، غم و درد به سینه
دوباره همه رفتند مدینه
گذشت آن همه درد و پس از آن زینب کبری
به خود دید غم مرگ حسن را
پس از آن سفر کرب و بلا دید
غم رأس جدا دید
نه عباس علمداری و نه یاری و نه صبر و قراری
نه شاهی و امیری
به تن جامه ی تاریک اسیری
از آن شهرِ پُر از غربتِ کوفه گذر کرد
ولی آه وجودش همه لبریز شد از درد
همان طفل یتیمی که علی بال و پَرَش بود
و از روز یتیمی پدرش بود
به همراه یتیمان، دگر غرق تماشا
و در یاد ندارند دگر حرمت آن نان و نمک را
همه گرم تماشا، همه گرم تماشا
و انگار نه انگار که این طائفه ی حضرت زهراست
و انگار نه انگار که این خانم غم دیده همان زینب کبراست
به روی لبشان طعنه و دشنام
همه بر لبه ی بام
پَرانند همه سنگ به روی سر زینب
که ناگاه سری رفته به نیزه
صدا زد که عجب شام غریبی شده امشب
امان از دل زهرا
امان از دل زینب
شاعر : محمد ناصری
- دختر، اینطور به من نگاه نکن !
این چشمهای تو،
بالاخره مرا وادار به یک خبطِ بزرگ در زندگی خواهد کرد...!
+این خبطِ شما، آرزوی من است...
چشم هایش ، بزرگ علوی
ای که از عاشق خود دیر خبر می پرسی
زود باشد که بپرسی و نیابی خبرش
هلالی جغتایی
گفت ای موسی ز من می جو پناه
با دهانی که نکردی تو گناه
گفت موسی من ندارم آن دهان
گفت ما را از دهان غیر خوان
توکریم مطلق ومن گدا چه کنی جزاین که نخوانیام
درِدیگرم بنَماکه من به کجارَوَم چوبرانیام
همه عمرهرزه دویدهام خجلم کٌنون که خمیدهام
من اگربه حلقه تَنیدهام توبرونِ درنَنِشانیام
نا امــید از دَر رحـمت به کجا باید رفــت ؟
یا رَب از هر چهِ خطا رفت ، هزار استغفار
سعدى
در دلم آیینه اى دارم که مى گوید به آه
در جهان سنگدل ها کاش مى شد سنگ بود
فاضل نظری