دیوانه تر از خویش کسی می جستم
دستم بگرفتند و به دستم دادند
سعدی
وَهکذا کُنتُ فی أَهلِی وَفی وَطَنی
إنَّ النَّفِیسَ غَرِیبٌ حَیثُمَا کَانَ
المتنبی
تا دل از کف ندهد،
هر که تو را می بیند
روز و شب نذر نگاهت
" وَ جَعَلنا " خواندم
أهذا جزاءُ الصدقِ إن کُنتُ صادِقاً
أهذا جزاءُ الکِذبِ إِن کنتُ کاذِبا
وإن کان ذنبی کُلَّ ذنبٍ فَإِنَّهُ
محا الذنب کُل المحو من جاء تائِبا
المتنبی
یا من یَعِز علینا أن نُفَارِقَهُم
وِجدانُنا کل شیءٍ بَعدَکمْ عَدَمُ
المتنبی
وقَنِعْتُ باللّقْیا و أوّلِ نَظْرَةٍ
إنّ القَلیلَ مِنَ الحَبیبِ کَثیرُ
المتنبی
لب بر لبم نهاد و به من گفت : با نگاه...
اینک همان لبی که قرار تو برده بود
نغمه ی من از جهان دیگر است
این جرس را کاروان دیگر است
ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد
چشم خود بر بست و چشم ما گشاد
علامه محمد اقبال لاهوری
تو مگو همه به جنگند و
ز صلح من چه آید
تو یکی نه ای هزاری،
تو چراغ خود بر افروز
کمیابترین چیز در دنیا،
«اخلاص» است؛
هرچند میکوشم
تا ریا را از دلِ خود بیرون کنم،
به رنگی دیگر از دل من میرویَد ...
تذکره الاولیاء
عطار
جامه ای بافته بودم از عشق
خواستم تا به تواش هدیه کنم
لیک دیدم که در آن گوشه باغ
لاله ای پنهانی
با نسیمی می گفت:
جامه ی عشق برازنده هر قامت نیست
یک خانه کتاب هیچ سودی ندهد
باید که کتابخانه در سینه بود
درسی نبُوَد هر آنچه در سینه بُوَد
درسینه بُوَد هرآنچه درسی نبُوَد
امروز ندانم بچه دست آمدهای
کز اول بامداد مست آمدهای
گر خون دلم خوری ز دستت ندهم
زیرا که به خون دل به دست آمدهای
مولانا
عشق صیدیست
که در هر صفتی دارد حُسن
نیموحشی خوش و
نارامْ خوش و
رامْ خوش است ...
طالب آملی
عجب !عجب !
که برون آمدی به پرسش من
ببین، ببین
که چه بیطاقتم ز شیدایی ...
مولانا
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو دادهای ما را
حافظ
برخیز به میدان رو در حلقه رندان رو
رو جانب مهمان رو کز راه بعید آمد
غمهاش همه شادی بندش همه آزادی
یک دانه بدو دادی صد باغ مزید آمد
مولانا
مرا به گوشه ی عزلت دلیل گردیدند
خدای، بی ادبان را جزای خیر دهاد
صائب