وقد یرجى لجرح السیف برء / ولا برءٌ لما جرح اللسان
جراحات السنان لها التئام / ولا یلتام ما جرح اللسان
وجرح السیف تدمله فیبرى / ویبقى الدهر ما جرح اللسان
وقد یرجى لجرح السیف برء / ولا برءٌ لما جرح اللسان
جراحات السنان لها التئام / ولا یلتام ما جرح اللسان
وجرح السیف تدمله فیبرى / ویبقى الدهر ما جرح اللسان
وَتَشرَقَ بِالقولِ الَّذی قَد أَذَعتَهُ / کَما شَرِقَت صَدرُ القَناةِ مِنَ الدَمِ
انارة العقل مکسوف بطوع الهوی / و عقل عاصی الهوی یزداد تنویراً
درخشش خرد با هواپرستی زنگار میگیرد (کسوف میکند) / و سرپیچنده از خواهشهای نفس بر تابش عقل خویش میافزاید
چه غریب ماندی ای دل
نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری
نه ز یار انتظاری
امیر هوشنگ ابتهاج
(ه. ا. سایه)
این فقیهان که بظاهر همه اخوان همند / گر به باطن نگری دشمن ایمان همند
جگر خویش و دل هم ز حسد میخایند / پوستین بره پوشیده و گرگان همند
تا که باشند در اقلیم ریاست کامل / در شکست هم و جوینده نقصان همند
واعظان گرچه بلیغند و سخندان لیکن / گفتن و کردن این قوم کجا آن همند
آه ازین صومعهداران تهی از اخلاص / کز حسد رهزن اخلاص مریدان همند
سادهلوحان که ندارند زادراک نصیب / رستهاند از همه آفات و محبان همند
زاهد و عارف و عابد همه بر درگه حق / خواجه شأنان هم و بنده و سلطان همند
خوب رویان جهان مظهر لطفند ولی / مست چشمان هم و خسته مژگان همند
دردمندان مجازی که جگر سوختهاند / چون نشستند بهم شمع شبستان همند
گاه سازند بهم گاه ز هم میسوزند / همد مانند گهی گاه رقیبان همند
اهل صورت که ندارند ز معنی خبری / همه در رشک زر و سیم فراوان همند
خویش با خویش چرا شور کند در تلخی / پنج روزی که برین مائده مهمان همند
مجلسی را که نه از بهر خدا آرایند / تا نشستند بهم رهزن ایمان همند
اهل بزمی که در آن حضرت دانائی نیست / بملاهی و مناهی همه شیطان همند
فیض خاموش ازین حرف سخن کوته کن / از گروهی که در ایمان همه اخوان همند
فیض کاشانی
آن همه فریاد آزادی زدید
فرصتی افتاد و زندانبان شدید
امیرهوشنگ ابتهاج
(ه. ا. سایه)
بر سواد سنگفرش راه
با تمام خشم خویش
با تمام نفرت دیوانه وار خویش
می کشم فریاد:
ای جلاد!
ننگت باد!
آه هنگامی که یک انسان
می کشد انسان دیگر را،
می کشد در خویشتن
انسان بودن را.
بشنو ای جلاد!
می رسد آخر روز دیگر گون:
روز کیفر،
روز کین خواهی،
روز با آوردن این شوره زار خون.
زیر این باران خونین
سبز خواهد گشت بذر کین.
وین کویر خشک
بارور خواهد شد از گلهای نفرین.
آه هنگامی که خون از خشم سرکش
در تنور قلبها می گیرد آتش،
برق سرنیزه چه ناچیزست!
و خروش خلق
هنگامی که می پیچد
چون طنین رعد از آفاق تا آفاق،
چه دلاویز است!
بشنو ای جلاد!
می خروشد خشم در شیپور،
می کوبد غضب بر طبل،
هر طرف سر می کشد عصیان
و درون بستر خونین خشم خلق
زاده می شود طوفان.
بشنو، ای جلاد!
و مپوشان چهره با دستان خون آلود!
می شناسندت به صد نقش و نشان مردم.
می درخشد زیر برق چکمه های تو
لکه های خون دامنگیر.
و به کوه و دشت پیچیدست
نام ننگین تو با هر مرده باد خاق کیفر خواه.
و به جا ماندست از خون شهیدان
بر سواد سنگفرش راه
نقش یک فریاد:
ای جلاد!
ننگت باد!
رشت - مرداد 1331
هَوِیَ نَاقَتِی خَلْفِی وَ قُدَّامِی الْهُوِیِّ
فَإِنِّی وَ إِیَّاهَا لمختلفان
اللیل و الخیل و البیداء تعرفنی / و السیف و الرمح و القرطاس و القلم
المتنبی
وَلَقَد ذَکَرتُک وَالرماحُ نواهل / مِنّی و بیض الهند تَقطُرُ مِن دَمی
تو را یاد آوردم؛ آنگاه که نیزهها، از خون من سیراب بودند / و از شمشیرهای هندی، خون من میچکید.
فـَوَدُدت تقبیل السُیوُف لَانَها / لَمِعَتْ کَبارِقِ ثَغْرِکَ الُمتَبَسِّمِ
سپس خواستم شمشیرها را ببوسم، چراکه ... / میدرخشید، همچون درخشش دندانهای تو، آنگاه که میخندی.
عنترة بن شداد بن قراد العبسی
[1] بخشی از دعای قرآن به سر گرفتن در شبهای قدر.
[2] اذْکُرُوا بِجُوعِکُمْ وَ عَطَشِکُمْ فِیهِ جُوعَ یَوْمِ الْقِیَامَةِ وَ عَطَشَهُ. با گرسنگی و تشنگی روزه به یاد گرسنگی و تشنگی روز قیامت باشید. عیون أخبار الرضا، شیخ صدوق، ج 1 ص 295 .
[3] «فُزْتُ وَ رَبِّ الْکَعْبَة» کلامی است از امام علی(ع) به معنای «قسم به خداى کعبه، رستگار شدم» که پس از ضربت خوردن بر زبان آورده است. عالمان مختلفی از شیعه مانند سید رضی، ابن شهر آشوب و از اهل سنت مانند ابن اثیر و بلاذری این کلام را نقل کردهاند. تعداد اندکی از منابع متأخر تعبیر «فزت برب الکعبة» را نقل کردهاند.
[4] فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَیْهِ قالُوا یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَ تَصَدَّقْ عَلَیْنا إِنَّ اللَّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ ﴿یوسف، 88﴾ پس هنگامى که (مجدداً) بر یوسف وارد شدند، گفتند: اى عزیز! قحطى، ما و خاندان ما را فراگرفته و (براى خرید گندم) بهاى اندکى با خود آوردهایم.
[5] قَدْ أَفْلَحَ مَن زَکَّاهَا ﴿شمس، 9﴾ به راستى رستگار شد، آن کس که نفس خود را تزکیه کرد.
[6] دهۀ شصت یعنی دهۀ اوّل پیروزی انقلاب و دهۀ حیات بابرکت امام بزرگوار. برادران و خواهران عزیز! دهۀ شصت، یک دهۀ مظلوم است؛ دهۀ تعیینکنندۀ در سرنوشت ایران و ایرانی، دههی فوقالعاده مهم و حسّاس و درعین حال ناشناخته و اخیراً بهوسیلۀ برخی از بلندگوها و صاحبان بلندگوها مورد تهاجم؛ دهۀ شصت را مورد تهاجم قرار میدهند. دهۀ شصت، دهۀ آزمونهای بزرگ و دهۀ پیروزیهای بزرگ است. بیانات مقام معظم رهبری در مراسم بیست و هشتمین سالروز رحلت حضرت امام خمینی (رحمهالله)، در تاریخ
1396/03/14
[7] خود بنده هم صف اوّلی هستم. صف اوّل یک نفر نیست که؛ ما، هم مدعى بودیم و هم صف اوّلى. در آن شعر هم هست: «ما مدعیان صف اول بودیم»، ولی معلوم شد خبرها جای دیگری است؛ دیگرانی را بردند و ماها جا ماندیم. هیچ خسته نشوید. اگر بنای بر خستهشدن بود آنهایی که قبل از انقلاب زندان رفتند و کتک خوردند و تبعید شدند باید خسته میشدند. دیدار رهبر انقلاب با مداحان مراسم سوگواری حضرت اباعبدالله الحسین، در تاریخ 1396/07/09، به نقل از باشگاه خبرنگاران جوان.
[8] ساقیا آمدن عید مبارک بادت / وان مواعید که کردی مرواد از یادت. مطلع غزل شمارۀ 18 دیوان حافظ.
[9] خوش بود گر محک تجربه آید به میان / تا سیهروی شود هر که دَرو غش باشد. بیتی از غزل شمارۀ ۱۵۹ دیوان حافظ. مصرع دوم را برخی به غیر از «در او غش» (ناصافی در آن) به صورت «دُروغش» (او را ناراستی) نیز خواندهاند.
[10] امروز جوانان ما توانستهاند به قدرت موشکی اوّل منطقه تبدیل بشوند. دشمن میداند که اگر یکی بزند، ده تا میخورَد. پس موشک، مایۀ امنیّت و نقطۀ قوّت است. ببینید؛ دشمن روی مسئلۀ موشکی متمرکز میشود. عدّهای هم متأسّفانه در داخل با دشمن همصدا میشوند که «آقا چه فایدهای دارد؟» بیانات مقام معظم رهبری در مراسم بیست و نهمین سالگرد رحلت امام خمینی (رحمهالله) در تاریخ 1397/03/13
[11] میگویند ما به سمت ایران دست دراز کردیم. خُب، این چه جور دستی است؟ اگر دستی دراز شده باشد که یک دستکش مخمل رویش باشد، اما زیرش یک دست چدنی باشد، این هیچ معنای خوبی ندارد. بیانات مقام معظم رهبری در دیدار زائران و مجاوران بارگاه حضرت علیبنموسی الرضا(ع)، در تاریخ 1388/01/01
[12] رئیسجمهور در بازدید از کلاس تدریس تاریخ با موضوع برجام گفت: شما آیندهسازان و امیدهای ما برای ادارۀ کشور هستید؛ پس قدر خود را بدانید و تلاش کنید، آموزشهای لازم را به بهترین نحو فرا بگیرید. وی ابتدا در زنگ تاریخ یکی از این کلاسها که دبیر در حال تدریس مبحث برجام بود، حضور یافت و پس از طرح سؤالاتی دربارۀ کم و کیف وضعیت تحصیلی دانشآموزان و اطلاع یافتن از اینکه دانشآموزان در حال فرا گرفتن مبحث برجام در درس تاریخ هستند، از یکی از دانشآموزان خواست که دربارۀ آنچه فرا گرفتهاست، توضیحاتی بدهد. گزارش پایگاه اطلاعرسانی ریاستجمهوری از بازدید روحانی از کلاس تدریس تاریخ با موضوع برجام در تاریخ 1394/11/21
[13] جان کری، وزیر امور خارجۀ آمریکا تعهد داده است که مصوبۀ جدید سنا بر اجرای برجام تأثیر نخواهد گذاشت و نامۀ وزیر امور خارجۀ آمریکا تضمینکنندۀ اجرای برجام در مسیر اصلی آن است. گفتگوی زندۀ عباس عراقچی، معاون وزیر امور خارجۀ کشور، با شبکۀ یک سیمای جمهوری اسلامی ایران، در تاریخ 1394/08/30
[14] گاهی میشنویم و در گذشته شنفتهایم که بعضیها فرض کنید گفتهاند «ما که آمدیم مسئولیّت پیدا کردیم، توانستیم سایۀ جنگ را از سر کشور [برداریم]»؛ نه، این حرفها، حرفهای درستی نیست؛ از بنده بشنوید، آنچه سایۀ جنگ را، سایۀ تعرّض دشمن را در طول این سالهای متمادی از سر این کشور رفع کرده، حضور مردم بوده است. بیانات در دیدار کارگران، به مناسبت روز کار و کارگر، در تاریخ 1396/02/10
[15] قَالَ کَلَّا إِنَّ مَعِیَ رَبِّی سَیَهْدِینِ ﴿شعراء، 62﴾ (موسى به آنان) گفت: چنین نیست، قطعاً پروردگارم با من است و مرا هدایت خواهد کرد.
وقتی که این دو جمعیت به حدی رسیدند که دیگر همدیگر را از دور میدیدند، یعنی اینها میدیدند که آنها دارند میآیند، آنها هم اینها را میدیدند؛ قالَ اصحبُ موسی اِنا لَمُدرَکون، پدرمان در آمد، از دست رفتیم؛ قالَ کَلّا اِنَّ مَعِیَ رَبّی سَیَهدین؛ ببینید این درس است: با خدا باشید، خدای متعال مگر وامیگذارد بندهای را که با او باشد؟ بیانات مقام معظم رهبری در دیدار اعضای مجلس خبرگان رهبری، در تاریخ 1392/12/15
شانه ات را دیر آوردی سرم را باد برد
خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد
آه ای گنجشکهای مضطرب شرمنده ام
لانه ی بر شاخه های لاغرم را باد برد
من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند
نیمم آتش سوخت ، نیم دیگرم را باد برد
از غزلهایم فقط خاکستری مانده به جا
بیت های روشن و شعله ورم را باد برد
با همین نیمه همین معمولی ساده بساز
دیر کردی نیمه ی عاشق ترم را باد برد
بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد
حامد عسکری
شب، امشب نیز
- شب افسردهٔ زندان
شب ِ طولانی پاییز -
چو شبهای دگر دم کرده و غمگین
بر آماسیده و ماسیده بر هر چیز
همه خوابیدهاند، آسوده و بی غم
و من خوابم نمیآید
نمیگیرد دلم آرام
درین تاریک بی روزن
مگر پیغام دارد با شما، پیغام
شما را این نه دشنام است، نه نفرین
همین میپرسم امشب از شمایی خوابتان چون سنگها سنگین
چگونه میتوان خوابید، با این ضجهٔ دیوار با دیوار؟
الا یا سنگهای خارهای کر، با گریبانهای زنّار ِ فرنگ آذین؟
نمیدانم شما دانید این، یا نی؟
درین همسایه جغدی هست و ویرانی
- چه ویرانی! کهنتر یادگار از دورتر اعصار -
که میآید از او هر شب، صداهای پریشانی
-"... جوانمردا! جوانمردا!
چنین بی اعتنا مگذر
ترا با آذر ِ پاک اهورایی دهم سوگند
بدین خواری مبین خاکستر ِ سردم
هنوزم آتشی در ژرفنای ِ ژرف ِ دل باقی ست
اگرچه اینک سراپا سردی و ویرانی و دردم
جوانمردا! بیا بنگر، بیا بنگر
به آیین ِ جوانمردان، وگرنه همچو همدردان
گریبان پاره کن، یا چاره کن درد ِ مرا دیگر
بدین سردی مرا با خویشتن مگذار
ز پای افتادهام، دستم نمیگیرند
دریغا! حسرتا! دردا!
جوانمردا! جوانمردا ...."
مدان این جغد، نالان ورد میگیرد
بسی با ناشناسی که خطابش رو به سوی اوست
چنین میگوید و میگرید و آرام نپذیرد
و گر لختی سکوتش هست، پنداری
چُگور سالخورده اندُهان را گوش میمالد
که راه ِ نوحه را دیگر کند، آنگاه
به نجوایی، همه دلتنگی و اندوه، مینالد:
"... زمین پر غم، هوا پر غم
غم است و غم همه عالم
به سر هر دم رو میریزد دم از سالیان آوار
غم ِ عالم برای یک دل ِ تنها
به تو سوگند بسیار استی غم، راستی بسیار ...."
الا یا سنگهای خارهای کر، با گریبانهای زُنّاری
به تنگ آمد دلم - بیچاره - از آن ورد و این تکرار
نمیدانم شما آیا نمیدانید؟
درین همسایه جغدی هست، و ویرانی
- درخشان از میان تیرگیهایش دو چشم ِ هول وحشتناک -
که میگویند روزی، روزگاری خانهای بوده ست، یا باغی
ولی امروز
( به باز آوردهٔ چوپان ِ بد ماند )
چنان چون گوسفندی، کهاش دَرَد گرگی،
از او مانده همین داغی .
دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمیآید
الا یا سنگهای ِ خاره کر، با گریبانهای زناری
نمیدانم کدامین چاره باید کرد؟
نمیدانم که چون من یا شما آیا
گریبان پاره باید کرد، یا دل را ز سنگ خاره باید کرد؟
در زندان درین همسایه ۱
در حیاط کوچک پاییز
مهدی اخوان ثالث
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.
تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است. تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
خواهی رفت.
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم؟!
امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت
فریدون مشیری
معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وآن یکی در گوشهای دیگر «جوانان» را ورق می زد.
برای اینکه بیخود هایو هو می کرد و با آن شور بیپایان
تساویهای جبری را نشان میداد
با خطی خوانا بروی تختهای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت : یک با یک برابر است
از میان جمع شاگردان یکیبرخاست
همیشه یک نفر باید بپاخیزد...
به آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچهها ناگه به یک سو خیره گشت و
معلم مات بر جا ماند
و او پرسید: اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آیا یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهوشی بود و سوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون، چون قرص مه میداشت بالا بود
وآن سیه چرده که می نالید پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال میپرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده میگردید؟
یا چهکس دیوار چینها را بنا میکرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم میگشت؟
یا که زیر ضربه شلاق له میگشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چهکس آزادگان را در قفس میکرد؟
معلم نالهآسا گفت:
بچهها در جزوههای خویش بنویسید:
یک با یک برابر نیست....... "
خسرو گلسرخی