در مقام طلب

یاد آور لحظه‌های دردند عمو / شبهای اسیری‌ام، چه سردند عمو

دیشب سر نی، فقط سرت را دیدم / آغوش تو را چه‌کار کردند عمو؟

جواد منفرد

یاد رخسار تو را در دل، نهان داریم ما / در دل دوزخ، بهشت جاودان داریم ما

صائب

باید خدا هم با خودش روراست باشد / وقتی که می داند خدای هیچ کس نیست

نجمه زارع

دو خط موازی رسیدن ندارند / دو خط موازی فقط هم مسیرند

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد / گفتا خموش حافظ، کاین غُصه هم سر آید

حافظ


یوسف ترین شدی و سر کوچه آمدی / ما بی کلاف نیز خریدارتر شدیم

کاری نمی کنیم ولی مُزد می دهی / هربار کآمدیم بدهکارتر شدیم


تبر به دوش به دنبال خویش می گردم / که بشکنم مگر این "لات" بی سر و پا را


در چشم دیگران منشین در کنار من / ما را در این مقایسه بی آبرو مکن

حافظ


دور شو از برم ای زاهد و بیهوده مگوی / من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم

حافظ

مَبَر از پینه‌ی پیشانی من / گمان بر رتبه‌ی عرفانی من

ز خاطر بردن ذکر سجود است / دلیل سجده‌ی طولانی من

ما قوّت پرواز نداریم، وگرنه / عمری‌ست که صیاد شکسته ست قفس را

رفیع مشهدی

خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست / تا غمت پیش نیاید، غم مردم نخوری

سعدی

آنقدر شعر از تو نگفتند شاعران / تا اینکه باز شد دهن نانجیب ها

کاظم بهمنی


لقصة جاءت بعد حادثة حصلت مع الشاعر العربی عبد الملک الأصمعی، ویعد الأصمعی أحد أئمة الشعر والأدب واللغة، وقد ولد فی حی بنی أصمع بالبصرة ولهذا یقال له الأصمعی، وحب الأصمعی للتجوال بکثرة فی البوادی هو ما جعله یصادف الحادثة التی أوجدت القصة.
بدأ الأمر عندما مرّ الأصمعی بصخرةٍ أثناء تجوّله فی البوادی، وقد لاحظ بعض الأبیات المنقوشة على هذه الصخرة، وکان البیت کالتالی:
(أیا معشر العشّاق بالله خبروا، إذا حلّ عشقٌ بالفتى کیف یصنع)
فإذا بالأصمعی یرد على صاحب بیت الشعر وذلک بالنقش على نفس الصخرة ببیت شعر آخر یقول فیه التالی:
(یُداری هواه ثم یکتم سره، ویخشع فی کل الأمور ویخضع)
وفی الیوم التالی مرّ الأصمعی على نفس الصخرة، ولاحظ وجود بیت من الشعر مکتوب أسفل البیت الذی کتبه هو فی الیوم السابق:
(وکیف یداری والهوى قاتل الفتى، وفی کل یومٍ قلبه یتقطع)
وحدث نفس الأمر بأن مرّ الأصمعی وردّ على هذا البیت بکتابته لهذا الرد:
(إذا لم یجد الفتى صبرًا لکتمان أمره، فلیس له شی سوى الموت ینفع)
وبعدها بأیام مرّ الأصمعی لیجد شابًا قد قتل نفسه عند الصخرة، وتبیّن له بأنه الشاب العاشق الذی کان یکتب الشعر، وقد أخذ بنصیحة الأصمعی بأن یقتل نفسه، وکان قبل انتحاره قد کتب على الصخرة بیتان من الشعر یقول فیهما التالی:
(سمعنا أطعنا ثم متنا فبلّغوا، سلامی إلى من کان للوصل یمنع)
(هنیئًا لأرباب النعیم نعیمهم، وللعاشق المسکین ما یتجرع)
وبهذه الحادثة التی حصلت مع الأصمعی ظهرت مقولة “ومن الحب ما قتل” لقائلها الأصمعی.

این بار سرمست آمدم تا جام و ساغر بشکنم

ساقی و مطرب هر دو را من کاسه ی سر بشکنم

از کف عصا گر بفکنم فرعون را عاجز کنم

گر تیشه بر دستم فتد بتهای آزر بشکنم

امروز سرمست آمدم تا دیر را ویران کنم

گرز فریدونی کشم ضحاک را سر بشکنم

گر کژ بسویم بنگرد گوش فلک را برکنم

گر طعنه بر حالم زند دندان اختر بشکنم

چون رو به معراج آورم از هفت کشور بگذرم

چون پای بر گردون کشم نو چرخ و چنبر بشکنم

گر محتسب جوید مرا تا در رهی کوبد مرا

من دست و پایش در زمان با فرق و دندان بشکنم

من مرغ عالی همتم از آشیانه بر پرم

تا کرکسان چرخ را هم بال و هم پر بشکنم

من طائر فرخنده ام در کنج حبس افتاده ام

باشد مگر که وارهم روزی قفس در بشکنم

گر شمس تبریزی مرا گوید که هی آهسته شو

گویم که من دیوانه ام این بشکنم آن بشکنم


مولانا

إلَى اللَّهِ أَشْکُو بِالمَدِینَةِ حَاجَةً

وَبِالشَّامِ أُخْرَى کَیفَ یَلتَقِیَانِ

هر که افزون گشت  سیم وزرش / زر نباریده از آسمان بر سرش
از کجا جمع کرده این زر و مال / یا خودش  دزد بوده یا پدرش

سعدی
ما رند و خراباتی و دیوانه و مستیم پوشیده چه گوییم همینیم که هستیم
زان باده که در روز ازل قسمت ما شد پیداست که تا شام ابد سرخوش و مستیم
دوشینه شکستیم به یک توبه دوصد جام امروز به یک جام دوصد توبه شکستیم
یکباره ز هر سلسله پیوند بریدیم دل تا که به زنجیر سر زلف تو بستیم
نگذشته ز سر پا به ره عشق نهادیم برخاسته از جان به غم یار نشستیم
در نقطهٔ وحدت سر تسلیم نهادیم و از دایرهٔ کثرت موهوم برستیم

فرصت الدوله شیرازی

لو بغیر الماء حَلْقی شَرِقٌ / کنت کالغصان بالماء اعتصاری

آن چه زخم زبان کند با من / زخم شمشیر جان ستان نکند