ما بی سلیقه ایم تو حاجات ما بخواه
ورنه گدا مطالبه ی آب و نان کند!
محمد سهرابی
ما بی سلیقه ایم تو حاجات ما بخواه
ورنه گدا مطالبه ی آب و نان کند!
محمد سهرابی
تا سر سال تمام غم خود خواهم خورد
حیف از این مال که خمسش به فقیهان برسد
محمد سهرابی
بیداری ام چه دانی ؟
ای خُفته ای که شب ها ،
ننشسته ای به حَسرت
نشمُرده ای سِتاره ...
فروغی بسطامی
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش / این چراغی است کزین خانه به آن خانه برند
حضرتِ حافظِ جان
از آن به دیر مغانم عزیز می دارند ... / که آتشی که نمیرد همیشه ، در دل ماست
حضرتِ حافظِ جان
زین آتش نهفته که در سینه من است / خورشید شعله ای ست که در آسمان گرفت
حضرتِ حافظِ جان
من دلم سخت گرفته ست ... همین!
"ابرهای همه عالم ، در دلم می گریند!"
کاش می شد که مرا گریه ای بگذارند
همچو باران بهاری...
تا که پاکم سازد
وآنگهام دفن کنند
چون در آن گریه
همه جان من از چشمهی چشم
به زمین خواهد ریخت
وآنگهام دفن کنند ، در گِلابی که در آنام
تا بیاسایم و با خود گویم:
به زمین نآمده بودم هرگز!
مصطفی ملکیان
شب خرداد
به آرامی یک مرثیه
از روی سر ثانیه ها می گذرد
بوی هجرت می آید
بالش من پر آواز پر چلچله هاست
صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
بیست و یکمین شعر از دفتر
حجم سبز
سهراب سپهری
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی / مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
حضرتِ حافظِ جان
چشم خود بستم
که دیگر چشم مستش ننگرم
ناگهان دل داد زد:
''دیوانه! من می بینمش!''
شهریار
از همه کس رمیدهام
با تو درآرمیدهام
جمع نمیشود دگر
هر چه تو میپراکنی
سعدی
وخدا خواست که یعقوب نبیند یک عمر / شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد
شهریار
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک... / چو درد در تو نبیند که را دوا بکند ؟
حضرتِ حافظِ جان
دستان کسی دست زنان کرد مرا / بیحشمت و بیعقل روان کرد مرا
حاصل دل او دل مرا گردانید / هر شکل که خواست آنچنان کرد مرا
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من / از خاک زیشتر نه ، که از خاک کمتریم !
سعدی
وافریادا ز عشق وافریادا / کارم به یکی طرفه نگار افتادا
گر داد من شکسته دادا ، دادا / ورنه من و عشق ، هر چه بادا بادا
ابوسعید ابوالخیر