به محمدعلی عجمی، شاعر تاجیک
نشست و گفت: کجا میرویم ما، یارا؟
سفر، برادر من! میبرد کجا ما را؟
سلام کردم و گفتم: شمال، تا دریا
به طنز گفت که ما دیدهایم دریا را
به لحنِ روشنِ تاجیک، شرحمان میداد
شکوه شهر سمرقند را، بخارا را
صفای لهجة گرمش به یاد میآورد
سرودههای متون کهن، اوستا را
نوای رودکی و فرّ و هنگ فردوسی
سرود باربد و زخمة نکیسا را
به رسمِ بیتْبَرَک بین ما مشاعره بود:
«صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را»
به پارسیّ سره سرخوشانه شعری خواند
چنانکه وسوسه میکرد روح نیما را
فشرد دست مرا: گپ بزن، بخوان. گفتم:
«مجال نطق نمانده زبان گویا را»
به پاس گفت: بخوان تا به گفتة حافظ
«سرود زهره به رقص آورد مسیحا را»
سؤال کرد که دانای وَخش مولاناست؟
ندیده بود خودش را، بزرگِ دانا را
به پاسخ آمده گفتم: بپرس از آیینه
یقین که آینه حل میکند معمّا را
تماس داشت مدام از دریچة اتوبوس
شمال سبز و رها را، شمال زیبا را
کجاست کوه دماوند؟ یکسره میگفت
نشان دهید به من آن بلند بالا را
نشان دهید که آتشفشان خاموشم
نشان دهید به من پیرِ پایبرجا را
به وجد آمدهبود از غرور بالغ کوه
چه پیر کوه سترگی، خوشا تماشا را!
گریخت از من و با کوهِ پیر خلوت کرد
بهانه کرد ظریفانه تنگی جا را
چقدر فاصله افتاده بین ما، گفتم
نگاه کرد که: بردار فاصلهها را
کدام فاصله آیا؟ مگو، مگو، بسکن
«فراغت از تو میسّر نمیشود ما را»
من و تو بر سر یک سفره نان نمک خوردیم
چگونه گم کنم آن خاطرات پیدا را؟
کنون اگرچه نه همسفرهایم و همکاسه
نخوردهایم ولی نان خوان یغما را
گذشتة من و تو از شکوه سرشار است
بهل ندیده بگیرد، ببخش دنیا را
هنر به دست من و تو سپرده، همسایه!
کلید روشن دروازههای فردا را
دوباره قسمت ابنالسلام خواهد شد
اگر جنون نکنی باز عشقِ لیلا را
چقدر صاف، چه بیتاب زمزمه میکرد
رفیق سنّی ما نام پاک مولا را
به انتهای سفر میرسیم، آنک شهر
چگونه تاب بیارم دوباره غوغا را؟
کجا مسافر شاعر؟ کجا؟ مرو، برگرد
بگیر دست من، این دستهای تنها را
من و تو مثل همیم، ای زلال تاجیکی!
کدام فتنه جدا کرده این چنین ما را؟