بِذاک جَرَی شرطُ الهوی بینَ اهلِهِ
و طائفةٌ، بالعهدِ اوفَت فوفّت
شرط عشق در میان عاشقان چنین رفته است
طایفه ای که به عهد خود وفا کردند، معشوق نیز به عهد آنان وفا نمود.
ابن فارض
بِذاک جَرَی شرطُ الهوی بینَ اهلِهِ
و طائفةٌ، بالعهدِ اوفَت فوفّت
شرط عشق در میان عاشقان چنین رفته است
طایفه ای که به عهد خود وفا کردند، معشوق نیز به عهد آنان وفا نمود.
ابن فارض
دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی
ز کدام باده ساقی به من خراب دادی
چه دل و چه دین و ایمان همه گشت رخنه رخنه
مژههای شوخ خود را چو به غمزه آب دادی
دل عالمی ز جا شد چو نقاب بر گشودی
دو جهان به هم بر آمد چو به زلف تاب دادی
در خرمی گشودی چو جمال خود نمودی
ره درد و غم ببستی چو شراب ناب دادی
ز دو چشم نیم مستت میناب عاشقان را
ز لب و جوی جبینت شکر و گلاب دادی
همه کس نصیب خود را برد از زکات حسنت
به من فقیر و مسکین غم بیحساب دادی
همه سرخوش از وصالت من و حسرت و خیالت
همه را شراب دادی و مرا سراب دادی
ز لب شکر فروشت دل فیض خواست کامی
نه اجابتی نمودی نه مرا جواب دادی
فیض کاشانی