بی زر نمیتوان یافت جا در حریم کعبه
در خانهٔ خدا هم، مفلس مکان ندارد
طغرای مشهدی
به رضا مگر گریزی ز بلا، که مرغ وحشی
ز صفای انس بر خود کند آشیان قفس را
چه عجب که سفله دائم سر سروری فرازد؟
که به هر نسیم بینی به فلک رسیده خس را
رنج غناست آنچه نصیب توانگر است
طبع غنی، به مردم درویش میرسد
امروز نیز محنت فرداست روزیم
آن بندهام که رزق من از پیش میرسد
سید کریم امیری فیروزکوهی
خاک دل آن روز که میبیختند
شبنمی از عشق برو ریختند
بی اثر مهر چه آب و چه گل!
بی نمک عشق چه سنگ و چه دل
روی بتان گرچه سراسر خوش است
کشتهٔ آنیم که عاشق کش است
احمد غزالی مشهدی
همچو خورشید به عالم نظری ما را بس
نفس گرم و دل پر شرری ما را بس
خنده در گلشن گیتی به گل ارزانی باد
همچو شبنم به جهان چشم تری ما را بس
گرچه دانم که میسر نشود روز وصال
در شب هجر، امید سحری ما را بس
اگر از دیدۀ کوته نظران افتادیم
نیست غم، صحبت صاحبنظری ما را بس
شد برومند ز خون دل ما نخل سخن
اگر این نخل دهد برگ و بری ما را بس
در جهانی که نماند ز کسی نام و نشان
«قدسی» از گفتۀ شیوا اثری ما را بس
غلامرضا قدسی
کاش بودم لاله تا جویند در صحرا مرا
کاش داغ دل هویدا بود از سیما مرا
کاش بودم همچو گوهر، تا زند دریا دلی
دل به دریا، تا بیابد در دل دریا مرا
کاش بودم چون کتاب افتاده در کنجی خموش
تا نگردد رو به رو، جز مردم دانا مرا
کاش بودم همچو عنقا بینشان در روزگار
تا نبیند چشم تنگ مردم دنیا مرا
کاش بودم شمع، تا بهر رفاه دیگران
در میان جمع سوزانند سر تا پا مرا
کاش بودم همچو شبنم تا میان بوستان
بود هر شب تا سحر در دامن گل جا مرا
کاش «قدسی» از هوا پُر میشدم همچون حباب
تا به هر جا جای میدادند در بالا مرا
غلامرضا قدسی
گر هجو نیست در سخن من ز عجز نیست
حیف آیدم که زهر در آب بقا کنم
در دور ما ز خسّت ابنای روزگار
دشوارتر ز مرگ، گریبان دریدن است
غلامرضا قدسی
به مستی بیطلب بوس از دهان یار میریزد
ثمر چون پخته گردد خودبخود از دار میریزد
صائب تبریزی
بس که بد میگذرد زندگی اهل جهان
مردم از عمر چو سالی گذرد عید کنند
صائب تبریزی
پرده مردم دریدن عیب خود بنمودن است
عیب خود میپوشد از چشم خلایق عیبپوش
صائب تبریزی
ومُهَفْهَفٍ کَالبَدْرِ قُلْتُ لَه انْتَسِبْ / فَأَجابَ ما قَتْلُ الُمحِبِّ عَلَی الُمحِبِّ حرامٌ
«و مهفهف کالبدر قلت له انتسب» یعنى : بسا جوان باریک شکم و زیبائی که مانند شب چهاردهم مىدرخشید دیدم، به او گفتم بگو حسب و نسب خودت را، تا بهبینم که از کدام قبیله هستى، تا اینجا ترجمه همین نصف شعر بود، جوان بهجاى آنکه خود را معرفى کند، و خویشتن را به قبیلهاى نسبت دهد شعر گفت، و در ضمن عمل ندادن به (ما) در شعر به سؤالکننده فهماند که من از قبیله بنى تمیم هستم، زیرا بنى تمیم (ما) را اصلا عمل نمىدهند، بنابراین، سؤالکننده از عدم نصب خبر ما که حرام باشد متوجه شد که این جوان که گوینده شعر هست از بنى تمیم است. (فاجاب. . . . الى آخره) یعنى : پس آن جوان جواب داد که کشتن دوست بر معشوق حرام نیست .
شاهد: در (ما قتل المحب. . . . حرام) که «ما» در این شعر بىعمل است، و لذا (حرام) که خبر ما هست مرفوع آمده، و بنا بر لغت حجازیین باید (ما قتل المحب حراما) گفته شود.